آشنای غریبه ها
يكشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۴۹ ب.ظ
آشـــنای غـریبــــههـــا
.. و باز پیرمرد چشم سبز در زد و احوال پرسید و
گفت: تنهایی؟
گفتم :خدا هم هست.
گفت :خدا با جمعیت است.
گفتم :از جماعت شامی منفردم
گفت:به چشم نمیآیند.
گفتم: چشمهایت چه زیباست؟
گفت: تو در آنی.
گفتم: تو عیانی .
گفت: و تو پنهانی و در آنی .
گفتم : که چه دانی؟
گفت: دانم همان که غروب را تاب نمیتوانی.
گفتم : چرا هر غروب به دیدنم میآیی؟
گفت: دیدنت را دوست دارم.
گفتم: ز چه رو؟
گفت: از روی تو رو.
گفتم: نمک میپاشی؟
گفت: نمک بر میدارم...
گفتم : شام با من بمان.
گفت: تو اهل شام نیستی با شامیان نمانی.
گفتم :من غریبهام و بر غربتم نیست تمامی.
گفت: غربت چه معنا دارد وقتی که تو آشنای غریبهها باشی...
حمیدرضا ابراهیمزاده
18/2/1392
کلیه حقوق برای مولف محفوظ است.
2/2/1392 حمیدرضا ابراهیم زاده
- ۹۴/۰۷/۰۵