طعم عاشقی
طـــعم عــاشــــقی
کسی طعم و مزه عشق را میشناسد که از جام بلا و هیجان و التهاب عشق جرعهای چشیده باشد و گرفتار جزر و مد دریای متلاطم و اقیانوس مواجش شده باشد. زیرا زلالیت و لطافت و شفافیت عشق امکان هر هجمهای را برایش فراهم میآورد.
نمیتوان برای عشق شرایط قائل شد. شرط گذاشتن برای عشق و در انتظار فرصت گذاشتن عاشق و سیاست ورزی و احتیاط برای امر عشق و درک حقایق آن ظلم و فشار مضاعف به عشق و عاشقی است. هنگامیکه بذر گَل عشق در گِل دل عاشق ریشه میدواند و ساقههایش را در فضای روح و جان خود قطورمیکند، افکار و آرای پریشان و ضد و نقیضِ معشوق و دیگران اعم از شایستگی عاشق و معشوق بر هیبت این نهال میتوفد و مهیبانه هستی عشق را به بازی میگیرد و هجمه میآورد. و گاه در این مجال هیچ از عشق و عاشق و معشوق نمیماند، جز نالههای مرطوبی که از پس ابرهای تیره میغرد و با باران نیسان همهی کویر و صحرا را با گریههایش آبیاری میکند و شفا میدهد. عاشق به زنجیر نهانی عشق بسته و مسجون است. و از غم فراق معشوق دلش خون است. عشق در همهی اجزایش جاریست و او مجنون است. زلفش بدست باد صبا پریشان و در سکون است....
نگرانی معشوق از گزشهای خار راه عشق به یک کنار، دلواپسیهایش ازحال معشوق و نقشهها و سیاست گذاریهایش گزندهترین حربهایست که ناخودآگاه بر وجود زار و نزار عاشق فائق میآید. حتی صدای عندلیبان هزار دست را هم در میآورد که:
ای صبا رو سبکبار ازبرم پیش دلدار
گو به آن بی وفا یار حال این عاشق زار
گو به هر کوی و برزن
پیش هر مرد و هر زن
بگذرم چون به زاری همچو ابر بهاری
از دوچشم گهر بار در فشانم صدف وار
ماه نو چو بر چشم مردم نیاید
هر کسش به انگشت خود می نماید
در غم تو از بس که زار و نزارم
با هلال و یک مو تفاوت ندارم
غم بود کوه دل بود کاه
آتش عشق درد جانکاه
بس نهاده عشقت به دوش دلم بار
ترسم از غمت جان سپارم به یکبار
ای گل نشستن با خسان پیوسته ات گر خوست
روزی بیاید کز تو نه رنگی به جا نه بوست
با غیر اگر که آشنا از چه به من یار است
سالک به من گر بی وفاست از چه به اغیار است
بس بس حکایت از تو ناگفتن بود بهتر
رو رو شکایت از تو ناکرده همی نیکوست
«رهی»
عاشق هرگز عاقل و فرزانه نیست و عاقل هرگز عاشق میخانه نیست. زیرا عقل عشق را سرکش و ساکن دریای بیغش میشناسد. و او را از این بی پروایی و شهامت و صافی و صداقت میترساند. و عقل همچنان نگاهبان متصلب و سخت گیری است که هیچ از حال عشق نمیفهمد...
عاشق تنها و غریبه میشود. گاه در حیاط انزوای حیات کوچک خویش دلش را به دریا میاندازد تا طعمه غفلتها شود و گاه خرمن وجودش را به آتش میکشاند و عطش عشق او را به خودسوزی وامیدارد. حال اگر عاشقی همهی عقل و سیاست و درایت خود را به یکباره در زندان عقل وابگذارد و قفلش کند، تا مفتیان عقل و راویان نقل کوزهی راز عاشقی و زلالیت عشق راستینش را نشکنند، چقدر مظلوم است.!!!!؟
شنیدید که پیام آور محبت فرمود هرکس عشقش را کتمان کند و در آن حال بمیرد شهید است؟! «کنزالعمال جلد3 صفحه 373» به تفسیر و تعبیر عارفانهاش که چشم بدوزی حساب بدستتان می آید که عشق معصوم است...
چقدر تلخ و گزنده است حالِ عاشقی که همهی درونیاتش عقل باشد و ناگزیر به خاموشی گردد. و نخواهد به معشوقش آسیبی برسد و از بازیچه شدن معشوق بین احساس و هوس بیم ورزد. زیرا عاشق پاک باز، معشوق را بازیچهی خویش نمیپندارد. بلکه معشوق را علیرغم حضور همهی بدیهیات زشت و زیبای اطراف و کاستیها و داراییهای ممتاز، معشوق را یگانه همتا و مکمل خود میشمارد. به هیچ چیز جز وصال نمیاندیشد و هیچ شرط و شرایطی او را از پای نمیاندازد. همچو فرهاد تیشه بدست بیستون میشکافد....
گرمای اشتیاق عاشق ذوب کنندهی یخهای ضمخت و قطور یاسها و ناگواریهاست. خندهها و گریههای عاشق اوراد و اذکاری هستند که عاشق را تا مستجاب الدعوه شدن ممتاز میکند. عشق معصوم است و معصومیتش او را مقدس و بیپیرایه میکند.
« دل عاشق مقدسترین محراب عبادت است»
شاید این جمله شفاف ترین و راسخ ترین تعریفی باشد که از عشق کردهام.
عاشق واقعی هرزهجو نیست. هوسباز نیست. بلکه جلوه حقیقی و ابهت یک اقتدار درونی برای تکامل و تحول است. عاشق آیینهی معشوق است و همه ابعاد و زیباییهای معشوق را در خود متجلی میکند. عاشق در هر آیینی که باشد نظرش به پروردگار همچون کلید اتصال به وصلت است. او حیلهگری نمیکند تا مطلوب را به دام بلا گرفتار کند بلکه همواره از نیرنگ دگرباشان خونین و مجنون است...
وقتی شمس الدین محمد حافظ شیرازی سخن از عشق میگوید؛ قلبها و کائنات اطراف ما را به گواه میگیرد که با او همخوان شوند. او پرده از اسراری برداشت که خداوند بعنوان اولین عاشق راستین آدمی در دیوان عاشقانهاش همان ارادت را به معشوق ابراز میکند...
خواجهی شیراز به اندازهای لطیف و صادقانه با مخاطبانش سخن میگوید که گویا سرنوشت تک تک ما را از لوح محفوظ روخوانی کرده و اکنون برایمان بازخوانی میکند. سخن از قلب و دلی است که همه کائنات را به تسخیرش در آورده است قلب شکسته با شگرد هیچ طبیبی آرام نمیگیرد اما دست و پای شکستهها شانسشان اغلب پنهانتر و بیشتر است. اما دل شکستگان پی طبیب خاص خود میگردند. هر شکسته بندی خود را استاد بند زدن میپندارد.... واقعیت اینست دل و دنیای بزرگ درون آن معمار بزرگی چون خدا دارد پروردگاری که پدر مهربان و آفرینندهی همه لذتها و عزتهاست. او در آغاز دل را آفرید و آنگاه گِل را...
و عشق راز بزرگیست که خدا را گرفتار ما آدمیان ساخت و دلیلی برای خلقت ما عاصیان قرار داد...
بنظرم بصورت دقیق و جامع عشق را نمیتوان تعریف کرد. زیرا همه تفسیرها و ترجمهها از عشق تعاریفی نسبی و دارای قرائات مختلف است.
هرکس که خویش را فرزانه و دانا میداند نمیتواند عاشق باشد. چون همه قوانین عقلی و نقلی برای عشق شرط و شروط میگذارند. عاشق رستگاری را وصال می داند ولو با هر هزینهای!
اما عاقل به قوانین نقلی و براهین عقلی دلبسته است. و همه هیمنه و هستی عشق برایش امری مبتذل و سبک است. برای همین عاشقان بهشتیند و عاقلان گرفتار پرسش و پاسخ و درگیری برای اثبات حقانیت خود در برزخ.
بهشت عاشق وصال با معشوق است و گسست از فراق.
عاشق برهان و ادلهی خاص خود را دارد دلیل شیفتگیاش هم بخودش ربط دارد این نهایت بیمبالاتی است که از عاشق بپرسیم به چه دلیلی عاشق معشوق شدی. این حقیقت محض است که:
«علت عاشق زعلتها جداست...»- مولانا
عاشق پی علتی عاقلانه نمی گردد تا معشوق را معلول و رسوا کند..
عشق باعث وسعت و آزادیست. عاشق تبعیض نمیکند و دست از ذکاوت و احتیاط میشوید. نمیترسد و حجابها را میدرد. و عشق را با کنار گذاشتن حجابها و حصارها بدست میآورد. هر کس عاشقتر است جام بلایش سرشارتر و…
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن شیخ صنعا خرقه رهن خانه خمار داشت
شاید یکی از این روزها خداوند شاکی شود که چرا واژه عاشق که گل سرسبد نامهای من است رابه آسانی اسراف میکنید.
پس بشوی اوراق اگر همدرس مائی که علم عشق در دفتر نگنجد.
حمیدرضا ابراهیمزاده
بازنگری در تبریز 18/4/1391
کلیه حقوق برای مولف محفوظ است.
- ۹۴/۱۲/۱۲
ماهمه شاگرد و استادش خداست
-
درس آن راه کمال و بندگیست
شیوه ما انسان شدن در زندگیست
-
امتحانش از کتاب و معرفت
نمره اش ایمان و تقوا ، منزلت
-
با عمل تنها بود این آزمون
از مسیر عقل رفتن تا جنون