تاصبح
تـا صــبـح
و امشب را چه بسیار پدران و مادران و نوعروسان و نو دامادانی که شب اول هجران عزیزانشان را بسوگ نشستهاند.
چه بسیار کودکان و فرزندانی که شب اول یتیمی خود را تجربه می کنند.
چه بسیار بیماران محتضری که شب آخر زندگی خود را تنفس میکنند و ریههایشان مملو از دم و باز دم مرگ است.
چه بسیار بیمارانی که در انتظار سلامتی چشم به فردا دوختهاند و ریههایشان مملو از امید است.
چه بسیار نوعروسان و تازه دامادانی که شب زفاف خود را در حجله نشستهاند و یا در انتظار صبح جشن عروسی با لبخند و هیجان آرمیدهاند.
چه بسیار خانوادههایی که در سالن بیمارستان از بیمارشان سلامتی جستجو می کنند.
چه بسیار زندانیانی که در فراق خانواده و آزادی به فرجام میاندیشند.
چه بسیار اعدامیانی که تا صبح به نجوا نشستهاند و چشم به معجزهای میدوزند تا برسیاهی ترس و اضطرابشان بتابد و آرامشان کند.
چه بسیار مسافرانی که در جاده شب چشم به مقصد و لحظه رسیدن دوختهاند و یا در مسافرتند.
چه بسیار پرستاران و مرزبانان و... کارگرانی که شیفتشان را با عشق تحمل می کنند.
چه بسیار عاشقانی که تا صبح نقشهی لحظه وصال را مرور میکنند و بیقرارند.
چه بسیار بزرگان و در گذشتگانی که امشب شب سالمرگشان است و در مقبرههایشان خاطرات گذشته را مرور میکنند.
چه بسیار خفتگانی که خواب مرگشان را میبینند و سراسیمه بر میخیزند.
چه بسیار نابکاران و کوردلانی که نقشهی شومشان را عملی کرده و در التهابند.
چه بسیار مصیبت زدگانی که امشب آرمیدهاند و قرار است صبح عزایشان بدمد.
چه بسیار متفکرین و کاشفانی که هنوز بیدارند و به بررسی آخرین نظرات و آزمایشات مشغولند و صبح ناقوس کشفشان دنیا را متحول میکند.
چه بسیار مال باختگان و عمر باختگانی که در اندیشه برون رفت از نابسامانیها و مرارتهای زندگی بیخوابند و در رختخواب میغلتند.
چه بسیار خوش بحالانی که تا صبح در خواب ناز آرمیدهاند و در رویاهاشان پرواز میکنند .
چه بسیار بیخبران و غافلانی که قرار است فردا را نبینند و فرشته مرگ بر بالینشان آواز میخواند.
چه بسیار بیخبرانی که صبح فردا آفتاب بهبودی و سعادت و بخت برایشان میتابد.
چه بسیار بیدار دلانی که بر سجادهی نیایش و التجا و رجا تا سپیده دمان با پروردگارشان نجوا میکنند و برای همهی خفتگان و مسافران طلب خیر دارند...
وچه بسیار نوزادانی که امشب به دنیا چشم میدوزند و یا آخرین شبی است که در گرمای درون مادر به سر می برند و صبح آغاز یک زندگی است.
باید امشب زبان قلم را غلاف بگیرم تا ملت را بیخواب نکرده و طوفانی به پا نکرده و حرف در برف کاغذ پارو نکند و سر سبز بر باد ندهد.
امشب هم ، همچون شبهای دیگر رحم تاریک شب آبستن حوادث جدید است.
حـمیـدرضـا ابـراهـیم زاده - بابلسر1389/1/19
کلیه حقوق برای مؤلف محفوظ است.
- ۹۵/۱۱/۱۹