دایره مینا

منتخب آثار دکتر حمید رضا ابراهیم زاده

دایره مینا

منتخب آثار دکتر حمید رضا ابراهیم زاده

دایره مینا

منتخب مقالات. یادداشت ها و آثار پژوهشی، فرهنگی، اجتماعی دکتر حمیدرضا ابراهیم زاده

بایگانی

گمشده درخاطرات کودکی

چهارشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۷، ۰۶:۱۵ ب.ظ

 

هنوزدلم با خاطرات کودکیم قایم باشک بازی می کند ، هنوز هم هوای کودکی سلسله ام را می آشوبد .

با وجوداینکه همه ی بکارتهای کودکانه مضمحل شده و هیچ چیزی سر جایش نیست ،ولی باز هم نغمه آواز خرامان کودکانی که در نهایت سبک خیالی دنیای خویش با همه کوچکی و بزرگی خیال به تکامل خویش مشغولند مرا قلقلک می دهد .

و چرا رؤیاهایی که از حیاط کودکانه ی حیاتم به کابوس وحشت زندگی امروز گریختند هرگز باز نمی گردند ؟!

گاه یاد دوستان خردسالی و کودکی و نوجوانی ام می افتم .می بینم که از آنها نیز هیچ اثری از نشاط و طراوت و صمیمیت نمانده علاوه بر چند تایی که رخ در نقاب خاک کشیده اند . باقی مانده هایمان در صعوبات درّه نداری و قله ی دارایی زندگیمان کور و کچل و منگ و یابو و زرنگ و.. شده ایم .

به عکسها که نگاه می کنم می بینم :

سمت راست اولی که به طرز مهیبی به دوربین زل زده ضایعاتی شده وهمیشه خدا دنبال آهن قراضه وآبگرمکن شکسته و سماورکهنه می دود وانگار این تمنای سیری ناپذیرمس وپلاستیک وآهن ، برایش اشباع شدنی نیست

یکی معتاد شده وهمیشه به دنبال جیز است .

 آن یکی که تا دیروز فکرمی کردم عاقد شده باشد .طفلک بزاز شده واز بد زندگی، همیشه ی خدا دم در دادگاه طلاق ودفترعقد وازدواج پلاس است ،

این عزب اوغلی ازحمامی بودن نتیجه ی خاصی نگرفته بود.حالا شده سوپری محله شون.

اون یکی چند زنه شده و دیگر اثری از او نیست ، آخرین باریکی از بچه ها درسفرزیارتی آنتالیا ایشان را دیده بود که داشت به افق می نگریست.

کنارش این یکی بزچران زندان قصر شده ،چیزی نگفتن بهتراست .حاشای او دیوار ما.

سمت راستش دروازه بان ما ساقی تشریف دارند طفلکی بچه دار نمی شود و خودش را می کشد که یک انگل به جامعه اضافه کند .

اما این یکی که انگشت اشارت درغاربینی پنهان نموده است.رییس بزرگ شرکتی بزرگتراز آرزوهایش شده و به مستعمره هایش جفنگ می گوید .

پشت سری این آقا هم گفته می شود سرهنگ شده ومدام از معجزات تفنگ می گوید.

وکناردستی اش  همین یکی که خداوند در عطای وسعت پشت لب بالا برایش سنگ تمام گذاشته ، با پولهای یامفت ابوالزوجه وکیل شده و اصلاً هیچ کس را به یاد نمی آورد .

این یارگرمابه و گلستان ما هم انگارعمرش به دنیا نبود. داغش مونده هنوز توی دلم.

میرزا بنویس کلاس ما دادستان شده و تا سلام و اظهار ادب می کنیم می گوید دفعه قبل واسه چی دیده بودمت ؟!

این شامورتی باز مشهور به اصغر گشنه هست ایشان کل سال تحصیلی ازصبحانه ی بچه ها تغذیه می نموده است. یه جورایی دوزیست کلاس ما بود . شده بنگاهی و چه مطنطن و مرتب هم میگه عزیزمی . ارادت...

اینی که دستشو گذاشت روی دوش این شامورتی باز لکن معلم شده و توی راه با خودش حرف می زند ، مهم نیست ازاولش هم باازما بهتران می پرید.

و این یکی که مداد را به شکل سیگار به لبش فرو برده هم آجان شده . موندم بابا ش رد مظالم کیو نداده که گل پسرش چنین شتابان پریشان درخود سنگر ساخته است. طفلک باون سگرمه هاش سیگار را با سیگار روشن می کند و مدام خود را می سوزاند.

بغلی هم مشهور به ... پاکوتاه است عاشق دلخسته ای بود واس خودش . نمی دونم به ورزشهای رزمی آشنایی دارید یا نه . یه روز توی راه مدرسه به خونه درحال متلک پرونی به یه خانم بلند بالا . یهویی دختره برمی گرده به عقب یه تی چاگی تمیز می کوبه به حلق این بینوا... قووووداااا

انگار مخ این بشر رگ به رگ شده. یه دل نه صد دل عاشق ضاربه ی مورد نظر میشه.

به جهنم که بهش نرسید ولی درعوض  پا کوتاه قصه ی ما استاد تکواندو شده .

ازهم اکنون والبته تا اطلاع ثانوی بابای 5تا بچه هم می باشد .

ای بسوزد پدر عشق

بغلی این استاد هم با مرگ وعزای ملت کاسبی کوچکی راه انداخته. بماند که ته صدایی هم داشت. وعقده ی داریوش شدن مونده انگار توی دلش .نکبت چه زبان بازی شده ارواح ...ش.

ای دلها بسوزد برای خانواده ی معزا...!

مبصر کلاس ما خدا ازش نگذره ، شده سلمانی.ازاولش بین بچه ها سرشناس بود.

 آخری سمت چپ ردیف اول بانکی شده واز بالای عینکش چنان به توخیره می شود که گویی اولین بارآدم می بیند.

آن دیگری که پزشک شد مواظب است که دستت به دستش نخورد تا میکروب کنجکاویت به حریم خصوصیش لن ترانی بخواند.

دیگری مدیرکل یک اداره است و دائما در جلسه پشت در بسته می خوابد.

این کچل قلی هم که استاد دانشگاه شده بی خود و بی جهت می خندد و راه به راه بوق می زند و مواظب است کسی با وقتش تصادف نکند.

این موقشنگ که همیشه ی خدا بایک مونث جدید ظاهر می شود . همچنان از جیب اجداد میراث دارش انگل وار تغذیه می فرماید.

اینی که یقه اش سفت بسته شده .گمونم الان ازبچه های بالا ست. کسی هنوز پیاده روئیتش نکرده است.

این برادرکه انگشتهاش را به علامت وی داده بالا مشهور به تیر دروازه ایشان درحال حاضر سوپور می باشند.

این چاقاله هم شده شب نامه نویس سیاسی که مدام حرف مفت و توهم توطئه اش باعث اضافه وزنش می شود.

ردیف دوم اولی مسعود نفهم هست.  که شده مترجم زبان ودارالترجمه زده.منتهی زبونش نه حالیمون میشه نه زبون مارو می فهمه .

کناردستش دلقک کلاس مارا باش رستوران زده ازترس اینکه گوشت الاغ به خورد بچه ها بدهد کسی نزدیکش نمی شود.

مورد داشتیم که یارو گشنه خان میره عرض ارادت و یادآوری عهد شباب . اینم اصغر را می بنده به شیشلیک الاغ میت. گشنه خان که کیفورمیشه دلش میخاد ازطرز پخت این شیشلیک بازدیدی محرمانه بفرماید و مطابق با کنجکاوی ژنتیکی اش که به دایی جان کمیسرغضمفرش رفته.که هیچکی جلودارش نبود. منتها گندش اونجایی دراومد که گشنه خان میره پشت درخروجی آشپزخونه تف هوارکنه.. .چشمش میفته به سلاخ خان وخلاصه زل میزنه به سلاخی واون چیزی که نباید ببینه رامی بینه. چشمتون روز بد نبینه اصغر دیگه انگاربا این صحنه ی دلخراش اکبرشده بود. آبرو واسه دلقک نمی زاره...

ای بسوزه این پدر نداری

اینی که علم یزید کرده تنش هوشنگ شب پره هست تاجر ورشکسته ی فرش هست ازبد زمانه .بی ادبی نباشه مرتیکه افتاده توی بیزینس خاله خانباجی به کشورهای اونور آب .

ای درد بگیره این اجنبی رو و راس همه ی اونا آمریکای جنایتکار.

این پائینی راننده ی آژانس است و داخل ماشینش همیشه ی خدا عروسی است ...

یکی در کارگاه خیالش همچنان شعرهای غم انگیز می سراید و بغل دستی اش که همچنان گاب نه من شیر ده مانده است .

این یکی همچنان چپکی نشسته وفیلسوفانه به دار دنیا بد دهنی می کند کسی را نیافته که نبرد مسلحانه بفرماید.

اینم که عینک پرفسوری نصبیده است بردماغش، عامی اوغلای شاپورشامپانزه است .فعلا حسابدار شهریدار می باشد. اروج خان ازاولش باگنده ترازخودش می پرید.

 

اینم از شاپور شامپانزه که گشاد گشاد راه می رفت. علاوه براینکه جاسوس مدیر بود کارش فروش قاچاقی کالاهای بی تربیتی به بی تربیت های بدترازخودش هم بود. عوضش الان کارمند ارشد اداره راه شد. نمی دونم چرا همش فکرمی کردیم این بشرحداکثر کارگر سیرک خواهدشد.؟!!

ای بسوزه پدر بد شانسی.

اینی که کنارم نشسته ودستش را زیرچانه اش استوار کرده کسی نیست جز فردین جان. فردین که معرف حضورتان هست .داستان دارم باهاش.ایشان سرجهازی من از دوران مزوزوئیک تا الانه.

بگذریم : خلاصه یکی آنقدر پول پارو کرده که خودش را گم می کند و دیگری آنقدر پولدار نشده که خودش را پیدا کند.

چندتایی هم مثل من زیردست و پای اراذل و پولدارها و رییس بزرگ ها و خرشانس ها جا مانده ایم .

ستون فقرات جوانی ما ، درهم شکسته و خبری از عزت و لذت نیست ، به هر کسی که برسیم می گوئیم خوب دیگه چه خبر ؟!

اساساً گذر از جوانی و نوجوانی و رسیدن به عالم پدرشدن ومادرماندن ... می شود نوعی سوختن و ندامت .

کسی نیست که جواب کودکیمان را بدهد که با بی رحمی تمام زیر شلاق زمان برای همیشه جامانده ایم ، و در بازارچه شلوغ مادیات گم شده ایم .

کاش به همراه این همه اختراعات ،می شد دوباره به منوی اصلی بازگردیم .از دست دادن عمر، پدر ، مادر و بستگان و دوستان وحتی فرزند هرکدام غمی و چینی پر پیشانی مان می گدازد و افسوس که در همین گیر و دار کارت دعوت حضرت اجل هم بما می رسد و ما هنوز هم به آرزوهامان نرسیده ایم .

ای بسوزه این دار دنیا که کارش سوزوندن دل ما آدمهاست.!

 

 

 حمیدرضا ابراهیم زاده

 

 شانزدهم خرداد ماه 1387


*تمامی حقوق مربوط به این اثر در انحصارمولف محفوظ است

 

  • حمیدرضا ابراهیم زاده

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی