سحر رسیده از ره
سحر رسیده از ره
که خبر بگیرد از من
ولی من سال هاست که غرق شده ام
به دریایی که یارای یافتنم نیست .
انگار قرنهاست که
کالبد و روحم
به دریا ودیعه داده شده است...
اکنون!
چو غواصی
غور کنان
یافتی مرا
اما
چه سود؟
دریا
مرا کشته پس می دهد به تو !
یا دم مسیحایی داری که می خواهی زنده ام کنی
یا فقط کشته ی مرا برای گریستن می خواهی؟!
سحر ! رسیدی از راه
و همچنان مشتاق!
جسته ای جثه ی مرواریدی مرا
در قعر دریای غربت
که خسته تن و شکسته بال
به کوچی مجبور...
گمانم
یادت هست پیمان مان!
قول تو و قرار من
پای من و فرار تو؟!
از لحظه ی شکستن سرم
تا غرق شدنم...
به این می اندیشیدم
که فقط تو نجات پیدا کنی ...
حالا که بر فراز مناره ی مسجد شهر
نظاره کنی
خواهی دید
فانوس دریایی برایت چشمک می زند!
و از محرابش
ناقوس خاطرات
و بانگ جرس حاجات می آید...
آری تو زنده ای !
و گذر می کنی
از کوچه ی تنهایی من.
بگشای مرا
در دل محراب صبا
و بخوان
آیه های مرا باچشم هایت...
حمیدرضا ابراهیم زاده - بابلسر
29 دی1398
- ۰ نظر
- ۲۹ دی ۹۸ ، ۲۰:۰۴