زنده باد مگس
دیروز یک مگس از بد غریزهاش مرا از خواب ناز بیدار کرد و حس انتقام مرا برانگیخت.
مترصد به قتلش شدم و با مگسکش این ابزار دهشتناک و تابو و گیوتین حشرات بر فرقش کوفتم.
حیوونکی روحش هم حیران مانده بود. که چطور دار دنیا را وداع گفته است.
در اوج بلند پروازیهای ساحرانهاش وبرموج قدرتش بر تأذی، منکوب و سرنگون شده بود.
سر روی بالش گذاشتم تا به تاوان این فرصت از دست رفته بقول ادبای قرن هفتم دمی بیاسایم.
هنوز لحظاتی نگذشته بود که لاشهی آش و لاش مگس را بر دوش پرتوان جناب مورچه دیدم.
که ازگوشه ی میدان خوابگاه من خرامان می گذشت.
خواب از سرم پرید.!
جل الخالق! از فرصت طلبی و تَرصُّد مورچه.
عرض کردم اوستا خوب شد یه فروند مگس سرنگون کردیم. و گرنه کلی باید معطل نون شبت میشدی. نه؟!
به آنی در ذهنم این مکاشفه سیلان کرد که مور گفت:
برخیز عزیز که وقت تنگ است این خُفتن تو خِفَت و ننگ است...
نیم غلتی زدم و چانه به بالش قائم کردم و گفتم:
زنده باد مگس. که نمرود درون مرا تنبیه کرد. و با اتلاف و ایثار جان خود مرا بیدارم کرد.
دو روز است که میخواهم بنویسم. اما ایده ندارم.
جناب مگس هم با بلند پروازیها و آزار موذیانهاش ایدهپرداز خوبی است که با مباشرت اوس مورچه مستبصرم کرد تا در باب اغتنام از فرصتِ سلامتی و جوانی تأمل و تعمق شایستهتری داشته باشم و هم اینکه فرصت شناسی را از مورچه بیاموزم. و بیمحابایی را از مگس مزاحم.
و شاید حکمت دیدن مورچهی فرصت طلب و مگس موذی بلند پرواز این بود که :
برخیزم و بستیزم با خفتن و نادانی بر خویش روا دارم آداب مسلمانی
حمید رضا ابراهیم زاده 11تیر ماه1392
کلیه حقوق برای مولف محفوظ است.
- ۹۵/۰۸/۲۶
مورچه ای با سختی دانه ای را از میان راهی باریک می کشید که مگسی با شتاب در فاصله ای نزدیک روی سر مورچه ویراژ رفت مورچه سر به بالا گرفت و صدای قاه قاه خنده مستانه مگس را شنید
بعد در کنجی با فاصله نزدیک کنار مورچه نشست و متلک خود را شروع کرد :
تاکی می خواهی به این دانه جمع کنی ادامه دهی بسه (با حالت تمسخر)
کمی هم فرصت طلبی را از من بیاموز که من از اجدادم آموختم و تو هنوز در پس یک کوچه ای!