تاریخ می زاید مرا
تاریخ می زاید مرا
گاهی وقت ها دم غروب که چراغ های حیاط را روشن می کنم ، همان دم به چهار صد و سی سال قبل بر می گردم.
به دنیایی که قبلا در آن زیسته ام. و بی درنگ به "صُلب" اجدادم سفر می کنم و دنیای آن روزگاران را می بینم.
رایحه ای که اول از همه شامه ی خاطرات غریبم را می نوازد و همه جای تصوراتم را رنگین می کند.
رنگ و لعابی که برایم بوی کهنگی ندارد.
درخشش نور طلایی و خورشیدی لامپ مرا سوار بر اسب این حس می کند و در دیوار زمان به تاخت می تازد.
حس غریبی دارم. انگار از آنجا به اینجا کشانده شدم .
خانه های گلی کومه ای. با سقف های سفالی و پوشالی.
سختی های زندگی آن زمان و تلخی نداشتن امکانات و لوازم آسایش زندگی.
وسط دشت پهناوری که تک درختان" بلوط" و "اوجا"های کهن هرگوشه ای میزبان صدها و بلکه هزاران دسته از پرندگان هستند.
زیر درخت بلوطی "تنومند " اسبم را می بندم
خورجینم را پر از "خربزه" و "گرمک" می کنم.
و مقداری علوفه برای اسب و گاوهای منتظر در طویله جمع می کنم و در پشته ای بزرگ آن را می بندم و سوار براسب "کَهَر "روی زانوانم قرارش می دهم.
وقتی که به خانه برمی گردم ، دیگر هوا تاریک شده است.
نگاهی گذرا به گرگ و میش طویله می افکنم و سپس علوفه ها را میان گاوها و مادیانم به حسب لیاقتشان تقسیم می کنم.
کنار حوضچه " دَلو" چرمی را به داخل چاه آب پرت می کنم و از آن آب می کشم. بسیار خنک و گواراست.
وضو می سازم و به سمت ایوان خانه حرکت می کنم...
از پله ها به سمت ایوان گام برمی دارم
نرده بزرگ و پهن چوبی را به کمک می گیرم تا گام اولم را به حصیر و نمد پهن شده بر ایوان بگذارم . چراغی در آغوش سینی مسی نشسته است و دلش می سوزد از حرارت عطش .
دارد این خرمن ماه به پایان راهش می رسد.
زندگی در تاریکی و بوران شبهای سرد زمستان .
زندگی در نسیم بهار و حرارت تابستان .
زندگی در پائیز مستان ، پر از تلاش و کارهای سخت وسنگین
زندگی در ماه رمضان و ماه محرم و صفر هرکدام رنگ و لعابی دارد.
"منبرخانه" آبستن روضه های پر طنین واعظان و مرثیه سرایان است.
به آرامی همه ی برگ های آلبوم زندگی ام ورق می خورد...
صدای مناجات کسی را می شنوم که در سوز و گدازش غرق است .
دراتاقی کاه گلی که دیوارش هم به اندازه کمرگاه " کوب " بندی و تزئین شده است برای استراحت تابستان مان مرتب کرده ایم یک در چوبی سمت شمال این اتاق و یک درب چوبی دو لته ای هم سمت جنوب این اتاق درست مقابل یکدیگر صف آرایی کرده اند . و روی "رف" "چراغ پیه سوز"ی روشن کرده اند به "مخده " ای تکیه می دهم .
وسایل حصیر بافی سمت پایین ایوان بطرف منبر خانه چیده است. باید ساقه های خشک " گاله "را مرتب کنم و برای فردا کوب بافی کنم.
آنقدر "گاله " درو کرده و دسته بسته ام که باید سقف را هم بطور کامل بااین بساط تعمیرکنم . زمستان که بیاید دیگر بالا رفتن از سقف محال وسخت می شود.
درخت گردویی که وسط حیاط آماده است این روزها فارغ شود از دور بمن زل زده است .
کار پشت کار.
نه تنها در خانه ی من بلکه در هیچ خانه ای خبری از رادیو وتلوزیون و اشیا نیست.
خیلی ها بی سواد مطلق هستند.
شاید از معدود خانه هایی باشیم که درآن کتاب و قلم وجود دارد و من عاشق کتاب و قلم و عطر و بچه هایم هستم.
کتاب "گلستان و بوستان " در تسخیر بچه هاست .
و مفاتیحم چندی است که به امانت رفته است. کلیات "جوهری" و بقیه هم توی منبر خانه حبس شده اند. شاید همین ده جلد کتاب را داشته باشم.
بجز کلام الله مجید که در پارچه ی مخملین پیچیده است. کتاب دیگری در این اتاق نمانده است!
اینجا اتاق خصوصی برای بچه ها وحتی خودمان نداریم همه با هم می خوابیم و برمی خیزیم علاوه بر منبر خانه ، اتاقک دیگری هم هست که بیشتر اسباب و وسایل و ظروف و مایحتاج اولیه ی ما در آن نگهداری می شود.
یک انباری هم این پشت کنار طویله داریم و یک دستشویی هم کنارش.
شب نشینی های ما از پائیز شروع می شود. با مهمان ها هم در این اتاق جمع تر می نشینیم.
اگرچه صحن اتاق نسبتا بزرگ است. زمستان ها وسط" کرسی "می گذاریم و همه کنار هم قصیده ی نوبه ای من و بچه ها را گوش می کنیم.اسطوره ها وافسانه ها و خیام خوانی ها همراه با تلاش وکار هم اتفاق می افتاد "کیکا کشی" دود غلیظ ناشی از "پنبه چوله" و"کیکا" وگاه کره اسب و گوساله ی تازه متولد شده برای حفظ از سرمای استخوان سوز آذر و دی مهمان ما میشدند. دقیقا کنار اجاق هیزمی. روی گونی کنفی. کُره ها تا چند روز مهمان ما می شدند تا قوام بگیرند.
روال جانفرسای "کنف ریسی" هم داستان خودش را داشت.
کنار دیوار شمال غربی اتاق ، قلم و دوات و چند برگ کاغذ لوله شده در گوشه ی تاقچه خاک گرفته اند.
خیلی وقت است که دلم می خواهد قرآن بنویسم. زمستان را رصد کرده ام برای نوشتن.
اول پائیز باید بروم کاغذ و دوات و قلم مناسب تهیه کنم.
عبای شکلاتی بافته از موی بز در زاویه جنوب شرقی اتاق اویزان است. و کلاه شمدی هم روی آن سوار است.
سجاده ی سرخی که نقش محراب سبز دارد پهن است و تسبیح زیبای کهربایی ام به گرد مهر بزرگ "تربت کربلای معلی". حلقه زده است.
نمازمغرب و عشا را بجا می آورم . وکلاه و عبا را به جایشان برمی گردانم وسجاده را جمع می کنم و بر روی رف کنار قرآن می گذارم.
و قرآن را بر می دارم و رو به قبله به دیوار تکیه می دهم و با آهنگی ملایم و آرام سوره" هل اتی "را می خوانم.
قرآن خواندنم که تمام شد ، بلا فاصله همسرم بمن چشم می دوزد و می گوید: قبول باشد و زیر لب فاتحه ای می خواند و بچه ها هم.
بچه ها نشسته اند مشغول صحبت کردن باهم. محمد از حسین درس" گلستان" می پرسد و دخترها مشغول شانه کشیدن موهای یکدیگرند.
شام را درون یک مجمعه ی بزرگ میل می کنیم ، بشقاب جدایی نداریم.
بعد ازشام به حیاط می روم وکمی قدم می زنم. صدای کودکان و نوزادانی که از خانه های اطراف می آید و مادرانی که تلاش می کنند تا زودتر آنها را بخوابانند. وبه رتق و فتق کارهای خود برسند.
سری به طویله می زنم.
اهرم و "کلون" در حیاط پشتی را می گذارم و در بزرگ چوبی از پشت کاملا بسته می شود.
کنار چاه برمی گردم و از باقی مانده آب داخل دَلو ، تجدید وضو می کنم و به اتاق برمی گردم بچه ها جایشان را گذاشته اند
تسبیحم را بر می دارم و یک حلقه کامل استغفار می گویم و بعد صلوات...
همانطور نشسته و دراز کشیده بر بسترم ناغافل خوابم می برد.
صدای ملایم موذنی "بیشار"م می کند. برمی خیزم و به حیاط کنار چاه آب می روم و از چاه سطلی آب می کشم و وضو می سازم . وکمی از آب را داخل " اَفتو" سرازیر می کنم و کمی را درکوزه .
به آرامی محمد را صدایش می زنم. اما حسین بر می خیزد و محمد را با دستهایش تکان می دهد.
هردو افتان و خیزان به سمت حیاط می روند.
گفتم : بچه ها ! روی نرده توی کوزه برایتان آب گذاشته ام اگر نیاز به قضای حاجت ندارید همین جا وضو بسازید.
یکی سلانه سلانه می رود و دیگری می ماند.
و من نمازم را بجای می آورم . و دوباره در بسترم تسبیح بدست می نشینم.
همسرم آن گوشه همچنان در سجاده نشسته است.
زینب و نرگس هم کنار سجاده اش نشسته اند و هر آینه از شدت خواب بر دامن مادرشان وِلو می شوند.
آرام آرام بین خواب و بیداری صدای زندگی و آواز صبح را می شنوم از ساعتی بعد کلی گاو و گوسفند و مرغ وخروس در میان حیاط و کوچه ها و خیابانها رها می شوند.
همه چیز اینجا رنگا رنگ است.
ترس ها و آرزوها همه در رنگ بندی زندگی ام نقش دارند.
ترس از باد و بوران تند.
ترس از خشکسالی و قحطی !
ترس از زایمان سخت زنان خانواده ام!
ترس از آتش سوزی ها!
ترس از "گو دز " ها و اسب دزدها.!
ترس از حمله شغال به مرغدانی ها و شکار اردک ومرغ و غازها!
ترس از گله گرگ...
آرزوی های ما به پاییز گره خورده است . همراه با برداشت محصول آرزوهای ما تحقق می یابد.
زیارت امام رضا و زیارت امامزادگان اطراف
عروسی و نامزدی جوانان
نوسازی خانه ها و خانه سازی های جدید.
ختنه سوران و کوب بافی وهوله بافی و پنبه ریسی و...
تند و تند و رنگارنگ ، ترس و آرزو در کنارهم چیده شده اند.
به "منبر خانه" می روم و از روی رف پشت منبر کتاب "حافظ " را درآغوش کتاب" خیام" می یابم.
ورق می زنم و می خوانم ؛ "دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند "...
با چه سرعتی از "دالان " بزرگ زمان سحرگاه به در می آیم.
زنی که منقل روشن کرده است تا چای درست کند.
سماوری در کار نیست.
لیوانهای مسی و استکانهای سفالی و مسی.
بجز چند استکان شیشه ای کوچک که برای مهمان گوشه ای خاک می خورند . همه ظروف این خانه مسی و سفالی است.
سر خوشی با" قلیان " ندارم اما کنار تاقچه ی شمالی یک قلیان شیشه ای بزرگ قد علم کرده است که هفته ها و شاید ماه هاست که دستی به او نخورده است.
کنار منقل کتری های مسی و سفالی نشسته اند و چند کودک قد ونیم قد را می بینم که گوشه ای آرمیده اند.یکی از آنها "جد اعلا"ی من است
ای وای ! ای وای !
من به کجا رسیده ام؟!
بانویی که مراقب است تا سر وصدای اسباب تهیه صبحانه کسی را بیدار نکند
تمام فرزانگی و نجیب زادگی ام را مدیون این زن نجیب هستم.
او که همواره به زیر لب دعا می خواند و غمی در سینه دارد این زن !
آرام وبی صدا گریه می کند و با ماشه، آتش منقل را جابجا می کند.
منقل مسی مملو از آتش است ، انگار من از اشکهای این زن در کنار همین منقل تولید شده ام .
جدم روی حصیر کهنه و مندرسی خوابیده است. آسیاب سنگی گوشه ای از ایوان منتظر من است می نشینم واز گونی کنفی کاسه ای کندم به حفره آسیاب می ریزم و دسته را می چرخانم و می چرخانم.
همه جا ی حیاط درختی ایستاده در مقابل من است.
نگاه خیره ای مرا بخود می کشاند .
خمره ای با شکم بزرگ به نام "دشون" آماده ی رقصیدن بین دستان بانو وکودکان است.
تاساعاتی دیگر دیگهای مسی شیر و سر شیر را در کامش می ریزند و آنقدر تکانش می دهند تا کره را از دوغ جدا کند. آنگاه بانو دستهای بلندش را به حلق دشون فرو می برد و کره را از حلقومش بیرون می کشد. دَلَمه ها و تکه های کره را باهم پیوند می دهد و یک قالب گِرد بزرگ از کره در سینی مسی می گذارند و سپس بچه ها هرکدام کاسه ای دوغ می نوشند و بقیه ی دوغ را داخل کیسه ای آهار داده شده از متقال می ریزند و در کیسه را محکم گرفته و داخل حیاط به شاخه ی انار آویزان می کنند تا چکه های آب از دوغ برود و ماست چکیده بمرور در این کیسه بعمل آید.
کره در واقع روغن ماست
گاه آن را داغ می کنند و در خمره های مخصوص نگهداری می کنند.
زنان با کمک بچه ها و یا بزرگ ترها غروبها با هیزم و ریشه های درشت و عجیب "نی" نان می پزند.
هر غروب دو یا سه چانه خمیر از محصول آرد خود برای مصرف شب وصبحانه پخت می کنند.
تنوری درکار نیست واگر هم باشد خیلی معدود ودست ساز است.
خمیر آماده را در داخل دیگ مسی در میان گدازه های سرخ ذغال قرار می دهند .
نان بسیار خوش عطر و مطبوعی است.
این همان " لَوِه نون " مشهور ماست که با گردو وسر شیر و پنیر و عسل برای صبحانه میل می کنند.
بانو سفره صبحانه را پهن کرده است و بچه ها به تدریج به میل خود دست و رو شسته به سفره اضافه می شوند.
گوش می دهم به صدای صبح
هیاهوی گنجشکان. پرندگان. ماغ کشیدن گاوان و درپی هم دویدن مرغ و خروسها وگردن کشی غازها و... همه وهمه می گویند زندگی کن.
"شب روان " از شکار و "خی بانی " و "شوپه" برگشته اند.
ناله ی زنی می آید. انگار قرار است کسی بزاید!
آه درست است
تاریخ دارد می زاید مرا...
حمید رضا ابراهیم زاده
۵ آبان۱۴۰۰
تمامی حقوق مربوط به این اثر درانحصار مولف محفوظ می باشد
تمامی حقوق مربوط به این اثر درانحصار مولف محفوظ می باشد
- ۰۱/۰۸/۰۷
میرزا تقیخان ثقفی – پزشک دربار – در خاطرات خود از اوضاع حاکم بر تهران می گوید که نشان دهنده عمق فاجعه در پایتخت است: “از یکی از گذرگاه های تهران عبور میکردم. به بازارچه ای رسیدم که در آنجا دکان دمپختپزی بود. رو به روی آن دکان، دو نفر زن پشت به دیوار ایستاده بودند.
یکی از آنها پیرزنی بود صغیرالجثه و دیگری زنی جوان و بلندقامت. پیرزن که صورتش باز بود و کاسه گلینی در دست داشت،
گریه کنان گفت : ای آقا، به من و این دختر بدبختم رحم کنید؛ یک چارک از این دمپخت خریده و به ما بدهید، مدتی است که هیچ کدام غذا نخورده ایم و نزدیک است از گرسنگی هلاک شویم.
گفتم: قیمت یک چارک دمپخت چقدر است تا هر قدر پولش شد، بدهم خودتان بخرید.
گفتند: نه آقا، شما بخرید و به ما بدهید چون ما زن هستیم، فروشنده ممکن است دمپخت را کم کشیده و ما متضرر شویم. یک چارک دمپخت خریده و در کاسه آنها ریختم. ه
جا مشغول خوردن شدند و به طوری سریع این کار را انجام دادند که من هنوز فکر خود را درباره وضع آنها تمام نکرده بودم، دیدم که دمپخت را تمام کردند. گفتم: اگر سیر نشده اید یک چارک دیگر برایتان بخرم، گفتند : آری بخرید و مرحمت کنید، خداوند به شما اجر خیر بدهد و سایه تان را از سر اهل و عیالتان کم نکند.
قحطیبزرگ در ایران مردم را به مردار خواری وا داشته بود از آنجا گذشتم و رسیدم به گذرِ تقی خان. در گذر تقی خان یک دکان شیربرنج فروشی بود.
در روی بساط یک مجموعه بزرگ شیربرنج بود که تقریباَ ثلثی از آن فروخته شد و یک کاسه شیره با بشقابهای خالی و چند عدد قاشق نیز در روی بساط گذاشته بودند. من از وسط کوچه رو به بالا حرکت میکردم و نزدیک بود به دکان برسم که ناگهان در طرف مقابلم چشمم به دختری افتاد که در کنار دیواری ایستاده و چشم به من دوخته بود.
دفعتاَنگاهش از سوی من برگشت و به بساط شیربرنج فروشی افتاد. آن دختر، شش، هفت سال بیشتر نداشت. لباسها و چادرش پاره پاره بود و چشمان و ابروانش سیاه و با وصف آن اندام لاغر و چهره زرد که تقریباَ به رنگ کاه درآمده بود بسیار خوشگل و زیبا بود.
همینکه نگاهش به شیربرنج افتاد لرزشی بسیار شدید در تمام اندامش پدیدار گشت و دستهای خود را به حال التماس به جانب من و دکان شیربرنج فروشی که هر دو در یک امتداد قرار گرفته بودیم دراز کرد و خواست اشاره کنان چیزی بگوید اما قوت و طاقتش تمام شد و در حالی که صدای نامفهومی شبیه به ناله از سینه اش بیرون آمده، به روی زمین افتاد و ضعف کرد.
منفوراَ به صاحب دکان دستور دادم که یک بشقاب شیربرنج که رویش شیره هم ریخته بود آورده و چند قاشقی به آن دختر خوراندیم. پس از اینکه اندکی حالش به جا آمد و توانست حرف بزند.
گفت: دیگر نمیخورم، باقی این شیربرنج را بدهید ببرم برای مادرم تا او بخورد و مثل پدرم از گرسنگی نمیرد.»
کتاب “قحطی بزرگ” نوشته دکتر محمد قلی مجد / ترجمه محمد کریمی