آوای لذت
می گویند موسیقی آرام بخش اذهان آشفته است.
لذتی حاصل از درد و هیجان وهجران طبیعت.
همیشه در بذرلذت دردهایی نهفته است. و نیز در بذر هردردی لذتی نهفته تر.
آشفته ترمی شود آنکه بداند با درد دیگری لذتی عایدش می شود...
سمفونی طبیعت. صدای باران.صدای برگ درختان به هنگام نسیم.
صدای آبشاران و قطرات آب... آوای چکاوک. غوغای عندلیبان.و...
همه ی عناصر موسیقایی طبیعت فقط یک نکته را به انسان هدیه می کند لذت حاصل از آرامش...
نکته اینجاست:
برگ در مقابل باد برای جدانشدن از مادرش مقاومت می کند.
خزان برگ را به زیر پای مادر قربانی می کند. و ما با لذت از روی قربانیان رد می شویم.
باران از پرواز در آغوش ابر جدا افتاده است. و به سفلای خاک مدفون می شود.
و آب از چشمه و کوهساران وادار به هجرتی بازگشت ناپذیر می شود.
و زلالیتش بر ضمختی سنگلاخان عرضه می شود.
و یا کویر او را می بلعد . و یا رودها خاک آلودش می کنند و یا به گورستانی به نام دریا می پیوندانند...
وعسل که به لذیذ ترین وشیرین ترین عنصرحیات زبان زد است محصول ماهها تلاش هزاران زنبور کارگراست
بیچارها نمی دانند:
آن زمان خانه گر پرشهد شود روزجلای وطن زنبوراست...
بی خانمان شان می کنند.تا حاصل دسترنج شان را به نوش بکشند.
سحرگاهان که بلبل بر درختی لانه می کند و برآستان غنچه ی گل و سر در گریبان ناله می کند.
گل آسوده خیال بر منبرش سودای عاشقش را می نگرد و از این دلباختگی لذت می برد.
همان دم تغزل بلبل چشمها را از خواب می گیرد. و به شهادت می خواند و گواه می گیرد:
مردم چشمم به خون آغشته شد در کجا این ظلم بر انسان کنند؟!!!
او سوزناک و حزین می سراید ولی ما بی خبر از هر جا از صدای سوز او لذت می بریم...
دردهای انسان گاه چنین ناگفتنی و ناشنیدنی است.
گاه باید ناگفتنی ها تا لحظات آخر عمر با ما به گور برود.
بسیاری از ناملایمات و دردها با هیچ سمفونی ئی آرام نمی گیرد .
جز سمفونی مرگ. جز لقای پروردگار. جز آرامش محض در جوار دلدار...
حتی وقتی پناهنده ی نجوای طبیعت می شویم؛
این رویت جمال است که انسان را تا ابتدای فهم کمال می برد...
دلم نمی آید باسوز نوای نی لذت برم. بلکه سِرشک از دیده گانم جاری می شود.
خرداد گذشته بلبلی که در حیاط باغ ما آشیانه دارد از کله ی سحر سروش آغاز کرد تا حدی که تاب از کف دادم.
اندیشیدم آیا این چهچه مستانه است یا سوز دل یک عشق باخته؟
با پهنای روز او ناامید از لانه اش هجرت کرد تا شاید ناله اش را با همدلی همراز تر در میان بگذارد.
او هرگز برنگشت.
نمی دانم طعمه ی بازی شد که آنسوی باغ منتظرش بود یا اینکه به معشوق رسید...
- ۳ نظر
- ۲۳ دی ۹۴ ، ۰۸:۳۶