حمیدرضا ابراهیم زاده
پنجشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۳، ۰۴:۱۷ ب.ظ
من حمیدرضا
متولد شهر زیبای بارانم
فرزند دریا و دشت و پسر روستا
و طبیعت زلال ایرانم
دل خوش به تبار خویشم
و
سرخوش به هوای خوش خویشم.
سالها
در من غزل با اسب می تازد
کنار برکه ای پر آب
و
در آن
سینه ام را می دهم تعمید...

در رنگ قنوتم
زنگ مزامیر تو پیداست
آواز نهانی است
که
بلبل به توشیداست
این سنگ دل و
جنگ گِل و
راز خموشان عروضی
وین آب قفایای
مجعد
ازتُنگ ولای تو طهورا ست...

عقرب رسید
به هنگام صرف نیش
زمان به زبان
بند شد از نوش تو بیداد

وحشی ام
دربطن خود
اهلی ام را می درانم
درآغوش طبع
می خروشم بر فصل قهر
که بکارم مهر را...
وحشی ام من
وجودم پر است از
بکارت...
نمی دراند مرا
اهلی گرم آغوشت
و
رها نمی کند مرا
ریسمان وحاشت
لم یزلی

تورا پیوسته می پویم
که در من همواره پیدایی
درونت من شدم شیدا
تو درمن اینگونه شیدایی
الا ای منِ من ، منان تن ها
نباشد در درون من
به جز یاد تو سودایی

در آینه چون ماه خودم را دیدم
درهیمنه ی شاه خودم را دیدم
یک لحظه تورا دیدم خود را هرگز
ای وای که اشتباه خودم را دیدم.
اللهم غیر سو ء حالنا بحسن حالک
- ۹۳/۰۵/۰۹