دایره مینا

منتخب آثار دکتر حمید رضا ابراهیم زاده

دایره مینا

منتخب آثار دکتر حمید رضا ابراهیم زاده

دایره مینا

منتخب مقالات. یادداشت ها و آثار پژوهشی، فرهنگی، اجتماعی دکتر حمیدرضا ابراهیم زاده

بایگانی

موذنا ! مژده بده

پنجشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۶، ۰۶:۳۰ ب.ظ

موذن!

خبرم کن که سپیده از ره رسید و تاریکی گریخت

موذن ناقوس صدایت خبر از امید می دهد

موذنا ! تو واسطه و منشی طبیب قلبهای شکسته ای

اگر سر و دستم بشکند وگوش وچشم وزبان و دست و پایم   افلیج شوند؛ هرکسی را یارای طبابت است.

اما دل شکسته را فقط یکیست که درمان می کند.

آورده ام پیوندش زنم.

آورده ام مرحم نوازش برمعالجتش روا شود

گفت: به بسم الله رحمن رحیم ا ست  دلی بادل رحیم است وصمیم است

یا خیر حبیب ومحبوب یامقلب القلوب یا مکشف الکروب ویا غافرالذنوب و یا ستارالعیوب

کنون قلبم نگر بازار شام است.

هزاران شام را ناگفته خام است

گفتی با سلسله ی زلف پریشان بیا

آمده ام

آمده ام آرامم کنی

آمده ام ، دم آخرم را درحرمت دم بگیرم

آمده ام که رخصتی از نون والقلم بگیرم

آمده ام که ره طلب از آدم  و خاتم گیرم

آمده ام که سر دهم و صنم بگیرم

گرندهی بمن صنم عزا و ماتم گیرم

یا رب الارباب.

ویا روح الارواح

بیشترازهمه ی دوست داشتنی هایت ، دوستم داشتی ومتوقع ونازدانه ام کردی.

نمی توانی نه بگوئی وقتی که دلم بخواهد عطایم می کنی

نمی توانی رنجم راببینی وقتی که آسایشم بدست تو باشد

نمی توانی نبخشی ام وقتی که بخشش در ذات تو باشد

ای که نورت فروزنده ی انوار است

ای کلیدت گشاینده هر کار است

ای که یادت ممد اذکار است

ای که بِرَّت مطاف ابرار است

نخواهم چیزی را که تو ناپسندش دانی

نجویم آنچه را که تو مذمومش خوانی

من  رسم ادب عشق ازل می دانم

چون در صحف عشق غزل می خوانم

دانم که تو دانی ومن آن نیزندانم

خوانم به نوشته ات سر زبانم

مشتاق وصالت به لقای دوجهانم

ای زنده مرا  روح و روانم

خواهی که همان خواهم

خواهم همان که خواهی .../.


حمیدرضا ابراهیم زاده

سحرگاه هشتم آبان 1392

 


* تمامی حقوق مربوط به این اثر درانحصارمولف محفوظ است

  • حمیدرضا ابراهیم زاده

نظرات (۳)

استاد ارجمند بسیار عالی است


داستانک نی و دل:
نی عپغمناک گوشه ای نشسته بود و زیر لب سوزناک می خواند:"بشنو از نی چون حکایت می کند از جدای ها شکایت می کند"
دل شاد و شنگول از کنارش رد شد
نی با تعجب پرسید:
بقیه
تا به حال بی وفایی ندیده ای ؟!
دل جواب داد:
" نشنو از نی ، نی نوای بی نواست
بشنو از دل ، دل حریم کبریاست
نی چو سوزد تل خاکستر شود
دل چو سوزد محفل دلبر شود".
حاج حسین الله کرم می گوید: در ارتفاعات انار بودیم. هوا کاملا روشن شده بود. امدادگر زخم گردن ابراهیم را بست. مشغول تقسیم نیروها و جواب دادن به بیسیم بودم. یکدفعه یکی از بچه ها دوید و باعجله آمد پیش من و گفت: حاجی، حاجی یه سری عراقی دستاشونو بالا گرفتن و دارن به این طرف میان! با تعجب گفتم: کجا هستن؟! باهم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم. حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل، پارچه سفید به دست گرفته و به سمت ما می آمدند. فوری گفتم: بچه ها مسلح بایستید، شاید این حقه باشه! لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم کردند. من هم ازاینکه در این محور از عراقی ها اسیر گرفتیم خوشحال بودم. با خود فکر کردم حتما حمله خوب بچه ها و اجرای آتش باعث ترس عراقی ها و اسارت آنها شده. درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر. یکی از بچه را که عربی بلد بود را آوردم. مثل بازجوها پرسیدم: اسمت چیه، درجه و مسئولیت خودت را هم بگو! خودش را معرفی کرد وگفت: درجه ام سرگرد و فرمانده نیروهایی هستم که روی تپه و اطراف آن مستقر بودند. ما از لشگر احتیاط بصره هستیم که به ایم منطقه اعزام شدیم. پرسیدم چقدر نیرو روی تپه هستند. گفت: الآن هیچی!! چشمانم گرد شد. گفتم: هیچی؟! جواب داد: ما آمدیم و خودمان را اسیر کردیم. بقیه نیروها را هم فرستادم عقب، الان تپه خالیه! با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چرا؟! گفت: چون نمیخواستند تسلیم شوند. تعجب من بیشتر شد و گفتم: یعنی چی؟! فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من را بدهد پرسید: این الموذن؟! این جمله احتیاج به ترجمه نداشت. با تعجب گفتم : موذن؟! اشک در چشمانش حلقه زد. با گلویی بغض گرفته شروع به صحبت کرد و مترجم سریع ترجمه میکرد: به ما گفته بودن شما مجوس و آتش پرستید. به ما گفته بودند برای اسلام به ایران حمله میکنیم و با ایرانی ها می جنگیم. باور کنید همه ما شیعه هستیم. ما وقتی می دیدیم فرماندهان عراقی مشروب میخورند و اهل نماز نیستند خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شمارا شنیدم که باصدای رسا و بلند اذان میگفت، تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمومنین (ع) را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت میجنگی. نکند مثل ماجرای کربلا... دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. دقایقی بعد ادامه داد: برای همین تصمیم گرفتم تسلیم شوم و بار گناهم را سنگین تر نکنم. لذا دستور دادم کسی شلیک نکند. هوا هم که روشن شد نیروهایم را جمع کردم و گفتم: من میخواهم تسلیم ایرانی ها شوم. هرکس میخواهد، با من بیاید. این افرادی هم که با من آمده ند دوستان و هم عقیده من هستند. البته آن سربازی را که به سمت موذن شلیک کرد را هم آوردم. اگر دستور بدهید اورا میکشم. حالا خواهش میکنم بگو موذن زنده است یا نه؟! هیچ حرفی نمی توانستم بزنم، بعد از مدتی سکوت گفتم: آره زنده است. باهم از سنگر خارج شدیم. رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگرها خوابیده بود. تمام هجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند. نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه میکرد. میگفت: من را ببخش، من شلیک کردم. بغض گلوی من را هم گرفته بود. حال عجیبی داشتم. دیگر حواسم به عملیات و نیروها نبود. میخواستم اسرای عراقی را به عقب بفرستم. فرمانده عراقی من را صدا زدو گفت: آن طرف را نگاه کن، یک گردان کماندویی و چند تانک قصد پیشروی از آنجا را دارند. بعد ادامه داد سریعتر بروید و تپه را بگیرید. من هم سریع چند نفر از بچه های اندرز گو رو فرستادم سمت تپه. با آزاد شدن آن ارتفاع، پاکسازی منطقه انار کامل شد. گردان کماندویی هم حمله کرد. اما چون ما آمادگی لازم را داشتیم بیشتر نیروهای آن از بین رفت و حمله آنها ناموفق بود. روزهای بعد با انجام عملیات محمد رسول الله در مریوان فشار ارتش عراق بر گیلانغرب کم شد. کتاب سلام بر ابراهیم – ص 135 زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار شهید ابراهیم هادی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی