مرگ قدرت
مرگ دایی قدرت
بالاخره امروز فهمیدم بوریا پوشیدن و داغ برادر یعنی چه؟
گفته اند که بانو زینب (س) داداشش را بسیار دوست داشت یعنی چه؟
یکی از تلخ ترین وقایع زندگی هرکسی از دست دادن عزیزانش است.
امروز صبح به نا گاه کسی خبر مرگ دایی ام که یکی از عزیزترین عضو زندگی ام بود را بمن داد.
کسی به کسی نبود استعلام یکی پس از دیگری درست بود.
مرگ در شب گذشته در بیمارستان امام آمل رخ داد.
و علتش هم مشکوک بودن به "ویروس کرونا" بود در این هفته ای که دایی بستری بود هیچکس او را ندید. فقط زنگ می زد که احوال بپرسد و دغدغه اش این بود که برایم آب بیاورید من تشنه ام. بما نمی رسند...
بعلت فضای حاکم بر بهداشت عمومی وپیشگیری از هرگونه ابتلایی گفتند: مراسم تشیع نداریم.
قبرش را دورتر از جاهای دیگر و عمیق تر حفر کنید.
خوشبختانه انتخاب مکان با من بود.
بادستگاه بگو استخری کندند و تا ساعت 13 دایی ناصر و دایی احسان با ده تا فرمانده و مهندس ناظر الکی خوش ، وسط استخر بلوک چیدند . تا کمر در آب ایستاده بودند.
باکف کش آب تخلیه می شد تا قبر درست شد.
گودال عمیقی که قرار بود خانه آخرت مردی متدین و موقر و مودب به مبادی آداب دینی شود.
آمبولانس حاوی امانتی حوالی ساعت سیزده و سی رسید و پیکر کوه نشان دایی درحیاط امامزاده نگه داشته شد. و نماز میت در آمبولانس خوانده شد.
مادر و بی بی و تک دخترش و همسرش از بیست متری قتلگاه نگاه می کردند و شیونی که ما آن را هم برایشان قدغن کرده بودیم. شنیده می شد و سکوت مرگبار گورستان را می شکافت.
حق هم داشتند نه پیکری دیدند نه غسلی نه کفنی نه تجهیزی نه آداب دفنی و نه وداعی .
اگر این چهار نفر غالب تهی می کردند بعید نبود. و من و دایی ها نمی دانستیم چه کنیم ؟!
استقبال مردمی هم برای تعزیت وجود نداشت . جز ما وابستگان معدود که به همدیگر نگاه کردیم و اشک ریختیم و به هم تسلی می دادیم...
خیلی سخت دایی را با کاور و تابوت پلاستیکی وارد گودال کردند من خواستم دعای قبر بخوانم گفتند؛ نه خطرش زیاد هست باید سریعتر قبر را ببندیم و پلمپ کنیم.
پیکر دایی که به قبر جای گرفت چند گونی آهک ریختند رویش و بدتر ازهمه دایی کوه نشان ما زیر سپیدی آهک پنهان شد.
و بعد سنگ لحد و سیمان وبعد بلدوزر اومد رویش خاک ریخت.
نه اذانی گفته شد و نه شهادتین به جایی تلقین شد.
خاک سپاری که تمام شد" آیه ی نور " را برسرخاکش تلاوت کردم و در سکوت غریبانه ای پرونده ی دایی ام از این دار جمع شد.
نشستم تا مامان و دایی ها و همه به خانه ی خود رفتند.
و برایش تلقین و قرآن خواندم تا اذان مغرب بحال دایی ام که اینگونه ازش تجلیل شد دلم را سوزاندم.
بر مزارش نوشتم اینجا قبر مظلوم ترین و بهترین دایی دنیاست.
ما پنج فرزند پدر و مادر شش دایی داشتیم و پنج خواهر زاده ی دایی هایمان هستیم.
" حاج قدرت" دایی اول ما بود و می توانست فقط برای من باشد اما اینطور نشد او دایی مشترک و عمومی همه ما بود و پس از ایشان هرکدام به نوبت ارشدیت یک دایی تخصصی داشتیم.
دایی تنومند ما بسیار رئوف و مهربان و بامروت و مردم دار بود
تست منفی کرونا و قرنطینه ی بیهوده در بیمارستان و نگهداریش با شیوه ی قرون وسطایی درکنار مشکوکین و بی توجهی عوامل خدمت رسانی به بیماران که بیشتر بخاطر ترس از ابتلا بود دایی را از پا درآورد .
دوهفته پیش" زن دایی مهتاب " همسرحاج قدرت در " بیمارستان روحانی" در بخش عفونی بستری بود.
زن دایی ام کرونا نداشت بلکه ریه اش مشکل داشت .
رفته بودم ملاقات زن دایی ام.
دایی ام باچشم های سرخ شده بالای سر همسر نازنینش بی تابی می کرد.
گفتم: دایی جان چرا نگرانی؟ برای روحیه ی حاج خانم خوب نیست.
دایی نازک دلم پقی زد و گریه اش در آمد که اگر خانمم ازبین بره چیکار کنم؟
من بدون "مهتاب" می می میرم!!
گفتم: دایی جان اگر مراعاتش را بکنیم هیچیش نمیشه زودتر از زود برمی گرده خونه.
اون دو هفته دقیقا دوره ای بود که ایشان سیستم ایمنی اش را باخته بود....
گمانم بر این است از رسیدن به خود ابا می ورزید وحال و زمانش کاملا وقف بیمارستان شده بود .
و من گمان براین است به این بهانه دایی قدرت ما ضعیف ونزار شد وبه این سادگی از دار دنیا رفت.
حاج قدرت " شاه دایی ما" با مادرم یکسال تفاوت سنی داشت همه ی خاطراتشان مشترک بود . این بهانه ی خوبی بود که داد مادرم در ظهر امروز ازگلوی دردمندش به در آید...
من درتمام سالهای پر فراز ونشیب زندگیم گریه و شیون مادرم را ندیده بودم باینکه پدرم و پدر بزرگم را پیش از این از دست داده بود ولی امروز درکمال نا باوری شیون مادرم را شنیدم...
وای چه مصیبتی بود ؟!!
البته که مرگ دایی حق بود . و حق خدا گاه و ناگاه نمی پذیرد !
اما بسیار ناگوار بود و بیشترین ناگواری هم بر می گشت به تدفین این شکلی و جو روانی حاکم بر ماجرای یک عزا ...
من این وقت شب روضه خوان مظلومیتی شدم که از او مظلوم تر هم هست!
لبیک یا حسین. ! ای به قربان لب تشنه ی تو !
ای بی کفنی که بوریا خلعت تو ست.
بوریا پوشی نمی دانستم که فهمیدم...
روحش با امیر المومنین محشور باد.
حمیدرضا ابراهیم زاده
10اسفند1398
تمامی حقوق مربوط به این اثر درانحصار مولف محفوظ است.
- ۹۸/۱۲/۱۱
روحشان شاد و قرین رحمت الهی باد