خلیل
چهارشنبه, ۲۳ آذر ۱۴۰۱، ۰۸:۲۰ ب.ظ
خلیل
هنگامی که انسان به تنگنا و بحران دچار می شود ازخود می پرسد عیب کارهایم چه بود؟
اولین نکاتی که بخاطرش می آید دخالت مشاوره و یا رفاقت با برخی از افراد. ووابستگی اش با برخی ازمکانها ووابزارها و اعلام و...است
درآن زمان که اندیشه اش درحال بازیابی خطاها واشتباهاتش هرروزنه ای را می کاود، می گوید: ای وای کاش این دلبستگی ورفاقت بین ما نبود.
رفاقت با افرادی که بوی سلامت وکرامت وفطرت نمی دهند؛ افراد بخیل. نادان. خودفریب ومغرور . شهرت طلب. شهوت پرست . بی شعور و حریص وآزمند . ترسو و... همیشه باعث فشارها وخلا ها وچاله های عمیق درکارکردهای ما می شود وبه تدریج به ما رنگ و بوی آنهارا خواهد داد.
هنگامی که ازچشم اندازهای خود دورشویم درمی یابیم که دلیل اینهمه دوری فقط وفقط گرایش به فرد وافراد. کتاب ومشرب.فضا وگروه. وحزب. ابزارها و ...رفتارهایی بوده است که مارا از حیز انتفاع خارج کرده و از چشم اندازها و آرمانهایمان منحرف و دور ساخته است.
انسان هدفمند وهوشیار برای خود آرمانها وافق مشخصی برای تکامل وپویایی آرمانهایش دارد.
نشست وبرخاست ما با هرآنچه که آرمانهایمان را به تدریج مورد دستخوش قرار می دهد، اشتباهی نابخشونی است.
مرحوم استاد ما شخصیتی به غایت حکیم و اندیشمند بود برای آگاه کردن ما از محیط ورفیق ناهمگون ازمثالی درعمل استفاده کرد که تلالو آن هنوزپس از بیست وپنج سال در ذهنم می درخشد.
غروب تابستانی گرم از باغ روبروی خانه ی استاد خربزه های رسیده جمع کردیم که عطرمسحورکننده ای داشت. خربزه هایی که ازشدت حب و شیرینی ورایحه ی دلفریب، دلشان ترکیده بود.
هوا گرم بود ومن هم به خربزه ارادت واشتیاق عجیبم پنهان نبود ونیست. هیچگاه نشد شهد خربزه مرا بیازارد. واین عطش سیری ناپذیرم به خربزه ای که همش آب و بو است ازچشم استاد دورنماند.
به مناسبتی یکی ازهمسایگان درآن غروب در زد و مقداری گوشت بره برای تبرک به منزل استاد آورد.
همسایگان واهالی دهکده لطفی وافر به استاد داشتند.و به همین مناسبت ما هم ازاین لطف طفیلی بی نصیب نمی ماندیم.
غروب ها قبل ازاینکه درس وبحث مان با بچه های گروه وهم مباحثه ای های عزیز شروع شود . ابتدا یک پذیرایی مختصر. شربت و چای و یا به فرا خور موقعییت فصل وایام ، نوشیدنی و خوراکی برای بچه ها می آوردیم.
منزل استاد بزرگ بود. وایشان دربین باغی زیبا ومجلل سکونت داشت. من هم دریکی ازاتاق ها اتراق کرده بودم و بیشتر روزها وشب ها همانجا کنارشان می ماندم. اغلب اوقاتم را درآنجا مطالعه می کردم ویا بعد از کار و امور روزمره آنجا استراحت می کردم.
یا بچه های گروه که نوه ها و خانواده واقوام استاد بودند درآن اتاق اتراق می کردند.
اتاق نسبتا بزرگ که درطبقه ی بالای ساختمان قرار داشت که پنجره ی مشرف به آفتاب صبح وغروب منظره ی زیبایی به آن می داد وما دراین اتاق گرد هم می آمده وگفتگو واستراحت می کردیم و خوش می گذراندیم.
اتاقم قفسه ای پرازکتاب داشت ومیزکوچک تحریری هم گوشه ی شرقی کنارپنجره صبح قرار داشت که اغلب چند نفری روی آن خط تمرین می کردیم ویا متن می نوشتیم. چند قلمدان داشتم که خودم با نی بامبو درستش کرده بودم مملو ازقلم های خوشتراش برای خوشنویسی و یک قلمدان هم پراز خودکار ومداد و... و همچنین یک لیوان مدادرنگی وماژیک.
یک گلدان بلوری زیبایی هم داشتیم که یکی ازبچه ها زحمتش را کشیده بود. به هرمناسبت وفصلی گل درآن می گذاشتیم . اغلب رز سفید مهمان ما می شد.
روی تاقچه ی پنجره ی صبح هم یک گلدان سفالی شمعدانی بود. وآنطرف پنجره ی غروب هم چند گلدان سفالی ازگل شمعدانی چیده شده بود. پنجره ها باز بودند وباد صدای قهقه ی مستانه مان را تا قله ها به سوغات می برد. وبرای مان هوای مطبوعی ازکوه ودریاچه به ارمغان می آورد.
پرده ی اتاقم توری ابریشمی سفید رنگ و نازکی بود که با هرنسیمی گیسویش به هوا برمی خواست و دلداده اش می شد.
کف اتاقم ازچوب درست شده بود. دیوارش هم به چند تابلوفرش وتابلوی نقاشی زیبا آراسته بود.
اتاقم را دوست داشتم.
اتاقی که بهترین لحظات و روزهای زندگی ام درآن سپری شد.
به هرحال آن غروب قبل آمدن بچه ها ، استاد فرمود پیازی پیداکن برای شام کباب مخصوص برایتان درست کنم. عرض کردم روشش را بمن بفرمائید انجام بدهم. فرمود نه خودم می خواهم کباب بسازم دوست داری بیا و ببین.
پیاز نسبتا بزرگی را از زنبیل مطبخ پیدا کردم . کم پیش می آمد مزاحم حاج خانم برای اینگونه ازکارها بشویم. ایشان هم سرشان به کارهایشان گرم بود وبا همصحبتی با بچه ها ونوه ها وکارهای منزل ازسالمندیشان لذت می بردند .
استاد، به هیبت وقامت پیاز سیری فرمود وگفتند؛ باشه نصفش کفایت می کند من نصفش کردم ونصف دیگر را فرمود خرد کن . تا گوشت را درآن عمل بیاورم.
اما نصفه ی مازاد را به دستم داده وفرمود:عزیزجان ! این نیمه را بااین خربزه ی چاک چاک شکری ، داخل جا یخی بگذار تا خنک بشه.
من هم هردو را داخل سینی گذاشتم.
یخدان ما یک صندوق بزرگ نیم متر دریک متری از جنس یونولیت یا چوب پنبه ی ضخیم بود. که بجای یخچال ازش استفاده می کردیم. تهش یخ وبرف سفت بود ویک سینی یا لایه صاف چوب پنبه که فضای درونی یخدان را می گرفت، رویش گذاشته بودیم تا غذا ها را روی آن ثابت نگه داریم وبعد هم درپوش چوب پنبه بود که یخدان چفت و قفل می شد.
کمی بعد بچه ها آمدند و درس شروع شد. همهمه ی کلاس ما ستودنی ترین نجوا وهمهمه ای است که تا کنون شنیده بودم.عطر سخن وجستجو وپژوهشگری بچه ها استاد را به وجد می آورد. و من مسحورهمین شعف وشادمانی بودم.
ساعت هایی که برما می گذشت. زمان را مانند مادیانی سرخوش بر دشت وسیع وآزاد می تازند و ما دیر متوجه زمان می شدیم.
در آن شامگاه پایان درس ، من، کنفرانس بحث آزاد مان درباره ی آیه ی " یا ویلتی لیتنی لم اتخذ فلانا خلیلا " (فرقان 28) را انجام می دادم ،که خلیل سرخی آتش برروی ذغال است که براثرهمنشینی با حرارت شدید آتش، ذوب و گداختگی و این سرخی خوشرنگ برذغال حاصل می شود. و... مصادیق زیادی ازاین درهم ذوب شدنی هارا گفتم. حتی به گل هم اشاره کردم. که طبق فرمایشات شاعران و لطیفان ادب وسخن ؛ حتی گل هم درهمنشینی با خار مغرور می شود.
ای گل نشستن با خسان پیوسته ات گر خوست روزی بیاید کز تو نه رنگی به جا نه بوست
با غیر اگر که آشنا از چه به من یار است سالک به من گر بی وفا از چه به اغیار است. (حسن صدر سالک اصفهانی)
سخن به درازا کشید ویکی ازبچه ها چیزی گفت؛ که گاه دوری از برخی افراد باعث طرد وانحطاطشان می شود یا باید دستشان را بگیریم و یا باید از داشته هایشان چشم پوشی کنیم. این درحالی بود که یکی از ما جدیدا با فردی دوست شده بودیم که به ظاهر دانش خاصی داشت ولی درباطن کردار و دانشش برای ما نه تنها سودمند نبود بلکه همنشینی اش برای ما می توانست آسیب زا باشد و استاد از این موضوع باخبر بود. منتها اصلا زبان به پند و هشدار نگشود. واین فرصت برایش پیش آمده بود که کارستان بکند. حرف و خطابه های ما همه درلفافه مزین بود و مبحث به هیچوجه شفافیت برای کانون گذاشتن برسرآن موضوع پنهان را نیافت.
استاد فرمودند : دستگیرباید حجاب نیک وپشتیبان وپشتوانه ای برای آلوده نشدنش داشته باشد که این حجاب و پشتوانه پارسایی ودانش اوست به هرحال اگراین دستگیری به همنشینی بیانجامد مصداق همان گل می شود.
اصالت خار همینی است که هست. درکنارگل هیچ خاری ترک ماهیت نمی کند، اگرچه ازیک ریشه تغذیه می کنند. زیرا ماهیتش همین خاربودنش هست. وهمین خاربودنش هست که گل را درخود محصورمی کند وبلکه ماهیت گل را به غرور و انزوا وخودشیفتگی سوق می دهد...
یکی پرسید : چرا دست گیر برای نجات و کمک به کسی نباشیم که همنشینی اش برای مان بد است؟
استاد روبه من کردند وفرمودند:عزیزجان پارسا کیست ؟
گفتم : کسی که احتیاط می کند و زیرک است تا آلوده نشود.
فرمود: آفرین ! احتیاط از روی زیرکی.
آن کس که پارسایی می ورزد و احتیاط می کند نمی خواهد که آلوده شود.البته امر به معروف ونهی ازمنکر مراتبی دارد که برهرمسلمانی مطابق با احراز شرائطش واجب کفایی است.
بعضی ها می خواهند شیطان را هم نجات دهند ویا به ابلیس رانده شده امر به معروف کنند.در حالیکه به پارسایی و پرهیزکاری نیاز دارند.
ازکسانی نباشید که در توهم نجات به خواب زدگان ، نجابت خود را می بازند.
وگرنه ابلیس هم با توجه به اندک خردش که در توهم گرفتار است می شود بیدارش کرد.
اما نه اینطور نیست.! او خود را برتر می شناسد و در توهمش لجاجت دارد و به آن پایبند وپایدار است.کمک وهمنشینی به ابلیس آن می کند که شرط بندگی وپارسایی و احتیاط نیست. باید از اینگونه افراد به خدا پناه برد.
وقتی کسی که نخواهد بیدارشود . بیدارنمی شود چون درخواب نیست. بلکه خود را به نشنیدن زده است.
صم بکم عمی فهم لایرجعون. او کصیب من السماء فیه ظلمات.../ بقره18
خداوند برای خردمندان پارسایی را تاکید و سفارش فرمود.
وبه پیامبرش فرمود: ازلجاجت لجوجان روگردان باش.
واژه ی اعراض در قرآن بارها تکرار شده است. . وعلت آن نیز روشن است..
واعرض عن الجاهلین . واعرض عن المشرکین. و...
فَاصْدَعْ بِمَا تُؤْمَرُ وَأَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِکِینَ/ سوره حجر94
خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلِینَ / اعراف 199
حیات انسان آنقدر بسیط نیست که بتواند خود را برای نجات لجوجان درلجن پندار وکردارشان آلوده کند.
بهتراست به همان مراتب موکد سفارش به معروف کنیم. واز منکر بازداریمشان. واگرنشد تکلیف برما برداشته می شود این وظیفه حکومت است که تشکیلاتش را برای بازدارندگی منکرات استفاده کند.
اما برای پارسایان وخرد مندان و نیک باوران و افراد عادی فقط مراتب کفایی آن امر مترتب است.
دفاعیه هارا به نوبت شنیدند و سپس بمن امرفرمود یک پذیرایی بفرمائید تا کباب آماده شود.
من هم رفتم خربزه های قاچ شده وخنک را برای بچه ها بیاورم.
خربزه رادرظرفی گذاشتم تا برای بچه ها قاچ و تقسیم کنم.
به صحن کلاس یا پیشخوان وروبروی بچه ها که رسیدم استاد باتبسمی نگاهی به قامتم انداختند. وبه یکباره این نگاه درهم گره خورد و من همه ی راز نگاهش را ازبرشدم .
دفاعیه ام این بود:
دوستان عزیز!.
این خربزه خوشبوی خوش عطر شکری دراثرهمنشینی با حضرت پیاز هم اکنون بوی پیاز می دهد.
این شما واین هم طعم جدید جناب خربزه.
خربزه بااین همه عظمتش. با آن همه شکوه ورنگ ولعابش. با همه ی نجابت ووقارش بوی پیازمی دهد...
پایان جلسه به کباب خوری انجامید. ولایه های صحبت به همنشینی های لازم وملزوم ختم شد. همشینی هایی که همدیگررا کامل می کنند. نیمه های گمشده ی هم هستند و یا پازل همدیگررا کامل می کنند . زندگی پراست ازاین همه ناهمگونی ها وتناسبات، مثل همین کبابی که به نیش می کشیم. گوشتی که به همنشینی پیاز نیاز داشت. و خلیل جناب پیاز شد...
دوست خوب. رفیق همراه. یارغار و گرمابه وگلستان وهمنشین ماانسانها به غیرازهمنوعان وکتاب ها وفضاها ومحیطی که با آنها انس گرفته و همراه می شویم ، خود وجودمان است که اغلب با ما غریبه می شود. تربیت وتهذیب نمی شود و درخود شراره های حیوانیت وخشم وشهوت را می خروشاند.
گاه این دوست وهمنشین غریبه خودمان هستیم. که درونمان را تربیت وتهذیب و تطهیر نکرده ایم.
همه ی ما انسانها با مجموعه مختصاتی که برما مفروض است؛ درخود بمب خطرناکی را ساخته ایم. که این بمب چیزی جز توهم وغرور یا خودفریبی نیست. غرور و توهمی که با ما دوست وهمنشین می شوند ومارا به انحراف واشتباهات نابخشودنی سوق می دهند. این بمب هوشمند زمانی منفجر می شود که بداند ما بااین انفجارنابود خواهیم شد.
آگاه باشیم ونگذاریم که این بمب دروجودمان ساخته شود. وقبل ازانفجار با توکل برخدا ویاری خواستن از او ودوستان گرامی اش وبا ابزارنیک پنداری ونیک اندیشی و ونیک گفتاری ونیک رفتاری وپاکیزه نگهداشتن درون وپارسایی ،آن را خنثی کنیم.
والی الله المصیر
حمیدرضا ابراهیم زاده
26 آبان 1397
تمامی حقوق مربوط به این اثردر انحضارمولف محفوظ می باشد
- ۰۱/۰۹/۲۳