دایره مینا

منتخب آثار دکتر حمید رضا ابراهیم زاده

دایره مینا

منتخب آثار دکتر حمید رضا ابراهیم زاده

دایره مینا

منتخب مقالات،یادداشتها وآثار پژوهشی واجتماعی حافظ ومترجم قرآن کریم و نهج البلاغه، شاعر و خوشنویس، جامعه شناس و پژوهشگر حوزه جامعه و رسانه؛ استاد دانشگاه دکتر حمیدرضا ابراهیم زاده

بایگانی

گاو حاج حسن

دوشنبه, ۲۹ مهر ۱۴۰۴، ۱۲:۲۷ ب.ظ

گاو حاج حسن

در عهد نونهالی ام یکسال عید قربان پدر بزرگم گاو نر تنومند یا "جینکای" بسیار قوی  دو سه ساله ای  را که زمان کاربری اش فرا رسیده بود، از مدت ها پیش برای امر قربانی پروار کرده بود.

گاو را کشان کشان کنار مسلخ و چاله ای نگه داشتند و گاو همچنان شاخ و شانه های نافرجامی می کشید

بالاخره راضی شد که بی خیال شود و نافرمانی نکند. و در مقابل انظار از خود وحاشت بیشتری خرج ندهد.

عموی بزرگم شربتی پرملات از آب و قند برایش مهیا فرمود و ایشان هم با میل فراوان آن را تا انتها نوشید. گاو با خود اندیشید چه بهشت و سروری شده امروز ؟!!!

چرا تا کنون کسی به او شربت تعارف نکرده بود.؟

همینطور خوشبینانه درحال اندیشیدن بود که پدر بزرگم به عموهایم گفت: علاوه بر بستن طناب، پاهایش را باید محکم نگه داشته باشید.

گاو هم با تعجب به گودال سلاخی نگاه می کرد و همچنان نشخوارش را رها نمی کرد. شاید گمان کرد چاه کم عمقی را برای سیلوی علوفه اش انتخاب کرده باشند...

پدرم دعای ذبح راخواند و چاقوی سوهان داده و تیزش را با سرعت زیادی بر روی حلق "جینکا " کشید.

با همان کشیدن اول گوش تا گوش گردن جینکای مست بریده شد. خون فواره زد و سپس ذبح شرعی کاملا دقیق و مطابق میل بابای من اجرا شد.

چشمهای گاو از تعجب داشت از حدقه در می آمد.

باورش نمی شد این هایی که مردم به سر مبارکشان قسم می خوردند چنین کاری با او کرده باشند.

از روی نگرانی واستیصال فرصت را غنیمت شمرد و زور محکمی زد و ناگاه دست هایش رها شد.

 و سپس طناب پاهایش هم بایک تکان باز شد.

گاو با اقتدار تمام روی پاهایش ایستاد.

خواست شاخ بیاورد و هیمنه اش را به رخ بکشاند اما سرش درست بر گردنش نمی ایستاد

خواست فرار کند بازهم نای حرکت نداشت.

دهانش چرخید گمانم گفت: ای بی معرفت ها. !

یکی دو گام که راه رفت تلو تلو خورد و افتاد .در واقع خونش تمام شده بود.

نشست که ماغ بکشد ولیچار بار همه ما بکند.

اما خلقش کاملا دریده شده بود  و صدایی از او در نمی آمد.

دست و پاهایش را تند تکان می داد و خواست برای آمادگی بیشتر نرمشی کرده باشد. اما واقعا خسته بود.

بی خیال دست و پا زدن شد و به پاشش پایانی خون خودش نگاه کرد.

به گودال در حال پرشدن.

به سیخ دست بچه ها.

به منقل درحال سرخ شدن.

برای خودش تاسف خورد.

یاد همه ی رفتارها و مهربانی های اطرافیان حاضر افتاد.

فهمید حتی آب قندی را که عموی بزرگم به حلق مبارکش ریخت هم آب مراد نبود...

سرش را کنار گودال رها کردند و تن گاو را به روی شاخه ای محکم آویزان .

پوست گاو را خیلی سریع را کندند.

مردکی در خیابان با صدایی نخراشیده داد می زد پوست گاو و گوسفند می خریم..!

دل بعضی ها می خواست از فروش پوست "جینکا "به آلاف و اولوفی برسند‌.

اما پدربزرگم به پوست جینکای عزیزش نیاز و ارادت بیشتری داشت. یادگاری بسیارعزیزی برایش می شد به ویژه اینکه دو سه سال حسابی تر و خشکش کرده بود. و دلش برای جینکای زیبایش تنگ می شد پس هرگز آن را به غیر واگذار نمی فرمود...

و گاو با چشمهای باز همه صحنه ی جانکاه جرم را با دقت می نگریست...

شواهد و ادله و بینه برای احراز جرم کافی بودند اما همه جای کار عیب داشت. خون خواهانش او را به قتل رسانده بودند. و دیگر صدایش به جایی نمی رسید.

 به قول شاعر گفتنی؛ 

به در نگاه می کرد و پنجره آه می کشید...

 لابد...این حکایت عبرت آموز ، داستان خوش خیالی بعضی هاست!.

 

۲۵مهر ۱۴۰۴

حمیدرضا ابراهیم زاده

 

تمامی حقوق مربوط به این اثردر انحصارمولف محفوظ می باشد

  • حمیدرضا ابراهیم زاده

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی