شانس ما را باش
تقریبا چهارده سال پیش بنا به ذوقی که داشتم. و به وساطت و محبتهای دوست عزیزی به ادبیات خارجی علاقمند شدم.
چون خودش تحصیلکرده فرنگ بود زبان فرانسوی را بمن آموخت و ادبیات و فلسفه غرب را هم نزد ایشان زانوی ادب زدم.
از اشعار و رمانهای لورکا گرفته تا سیلویا پلات و شکسپیر همه را دسته بندی و هدفمند کنارش کار کرده بودم.
خانم دکتر ریاحیان خیلی خوش مشرب بود. خدا رحمتش کنه پارسال در 46 سالگی بعلت سرطان فوت کرد.
روزی بمن گفت: عربیت خوبه چرا اشعار عربی را کار نمی کنی.
گفتم : تا حالا به پستم نخورد که آثار کامل کسی را ببینم.
گفت: برات پیدا کنم کار میکنی؟...
از قضا کتاب نزار قبانی و شیخ اشراق و دیوان الاشواق محی الدین عربی را برایم گرفته بود روزها می نشستیم و می خواندیم.
غروبها کارم تکلمه خواندن می شد و او زیر چشمی نگاهم می کرد.
میگفتم :چرا اینجوری نگام میکنی؟
می گفت: من حس و حالت را دوست دارم.
من هم باد می کردم اندازه ی توپ بسکتبال....
خلاصه یک روز یه سفر رفته بودم اهواز و خرمشهر.
بابا بزرگ یکی از دوستام که اهل همانجا بود داشت خونه تکانی می کرد اعصاب درستی هم نداشت خدا رحمتی.
یک کتاب شعر را پرت کرد بیرون و من هم روی هوا قاپش زدم.
سر و ته نداشت جلدش افتاده بود و قدیمی.
اما شعر داشت باقلوا.
من هم خوشم اومد. شعرهاشو خوندم. از هر کی که زمینه ای داشت سوال می کردم اشعار مال کیه با تعجب نگام می کرد و لب پائینی اش را نافرم بالا می داد. که نمی دونم و چه میدونم.
نصف کتابش را حفظ کرده بودم. از بس که شعرهاش قشنگ بود.
دکتر
که از فرنگ برگشت یه مدت دیوانه ی لهجه ی عربی ام شده بود. منم با اینکه
هیچ بویی از عربیت نبرده بودم به راحتی اشعار را با همان لهجه می خواندم.
او ذوق زده می شد گاهی با واکمنش صدایم را ضبط می کرد.
گاه تحلیل و ترجمه اش می کردیم.
همش می پرسید : یعنی کار کی می تونه باشه اینقدر قشنگ؟
إِذا رُمتُ مِن لَیلى عَلى البُعدِ نَظرَةً
تُطَفّی جَوىً بَینَ الحَشا وَالأَضالِعِ
تَقولُ نِساءُ الحَیِّ تَطمَعُ أَن تَرى
مَحاسِنَ لَیلى مُت بِداءِ المَطامِعِ
وَکَیفَ تَرى لَیلى بِعَینٍ تَرى بِها
سِواها وَما طَهَّرتَها بِالدامِعِ
وَتَلتَذُّ مِنها بِالحَدیثِ وَقَد جَرى
حَدیثُ سِواها فی خُروقِ المَسامِعِ
أُجِلُّکِ یا لَیلى عَنِ العَینِ إِنَّما
أَراکِ بِقَلبٍ خاشِعٍ لکِ خاضِعِ
تا اینکه دو سال بعد یه آخوندی خونه ی بابام ماه محرم مهمون بود.
پیرمردی شاعر پیشه. بابام منو معرفی کرد. اونم چشم انتظار که کی میرم ولایت.
با اصرار پدر با هم ملاقات کردیم. ازم خوشش اومده بود. همش با زبان شعر گفتگو می کرد
بالاخره زد به سرم و به عربی مشاعره کردیم. انصافا کارش خوب بود.
هیچکی هیچی نمی فهمید جز ما دو تا لاجرم همه ما را ترک کردند.
منم شعرهای عربی اون کتاب بی اسم را بلبلی براش می خوندم.
یه کم گذشت :آقا. اون سرخ و سفید می شد و عرق می کرد.
بهش گفتم: حاج آقا احتمالا طهارت یا غسل به شما واجب شده...
اونم گفت: مثل اینکه باید تو گوشتون شهادتین خواند.
گفتم :چرا؟
گفت: پسر جان جوانیت را خراب کردی.
حیف تو و اینهمه خوبیهات نیست؟!!...
گفتم: نمی دونم داری از چی حرف می زنی؟
گفت: بچه یعنی تو نمی دونی این اشعار از کیه؟
گفتم: شیطان مربع
گفت :لا
گفتم: فرعون؟
گفت :لا
گفتم: معمر قذافی؟
گفت: لا
گفتم: فیروز ابو لولو ؟ مامون داداش امین؟برادر بن لادن؟خواهر...
گفت: بس کن پسر.اشعار این خبیث را برای چی حفظ کردی؟
گفتم: من یه کتاب بی سروته از خرمشهر بین زمین و آسمون تور کردم نمی دونم صاحابش کیه. خیلی قدیمی بود. کسی هم نمی دونه مال کیه؟
حال شما بفرمائید کیست این از فلک برگشته ی...؟
اما شعراش قشنگه.
گفت: تمام شعرهای عربی که خوندی از این کتاب بود؟
گفتم: نه بابا.
ولی چرا. بیشتراش چون خوشم میومد از این شاعر بود.
گفتم: حالا بگو شاعرش کیه؟
گفت: لعنت الله علیه وعلی...
گفتم: کی؟
گفت: یزید بن معاویه ...
گفتم: جان؟!!!
گفت: استغفرالله. بله همین...
گفتم: از کجا می دونی؟
گفت: این قطعه شو از توی فلان کتاب دیده ام:
أَمِن رَسمِ دارٍ بِوادی غُدَر
لِجارِیَةٍ مِن جَواری مُضَر
خَدَلَّجَةِ الساقِ مَمکورَةٍ
سَلوسِ الوِشاحِ کَمِثلِ القَمَر
تَزینُ النِساءَ إِذا ما بَدَت
وَیُبهَتُ فی وَجهِها مَن نَظَر
گفتم : چرا خودم حدس نزده بودم وقتی که میگفت:
وَما أُبالی إِذا لاقَت جُموعُهُمُ
بِالغَذقَذونَةِ مِن حُمّى وَمِن مومِ
إِذا اِتَّکَأتُ عَلى الأَنماطِ مُرتَفِعاً
بَدیر مُرّانَ عِندی أُمُّ کُلثومِ
یه جاهایی شک کرده بودم. ولی شعرش که عیبی نداره. ها؟
گفت: برو بچه.
گفتم: میرم دهنمو آب میکشم خوبه؟
گفت: استغفرالله.....
خلاصه اینجوری شد که ما بالاخره فهمیدم شعر مال کیه.
از اون به بعد شعر خوب می دیدم اول می پرسیدم مال کیه بعد حفظش می کردم.
همیشه غزل هاش میاد تا اول زبونم. اما تکلم نمیشه.
بعد میگم حاجی خدا ازت نگذره کاش منو نمی ترسوندی...
یا نِساءَ الحَیِّ عُدنَنِیَه
حَجَبوا عَنّی مُعَذِّبِیَه
رَشَأٌ کَالبَدرِ طَلعَتُهُ
لَو سَقانی سُمَّ ساعَتِیَه
لَم أَقُل إِنّی سَکِرتُ وَلا
إِنَّ ما أَهواهُ مِلَّتِیَه
مَن مُجیری مِن هَوى قَمَرٍ
قَد مَلا ناراً حُشاشَتِیَه
فَهوَ حَجّی وَهوَ مُعتَمَری
وَهوَ فَرضی وَهوَ سُنَّتِیَه
وَهوَ دینی وَهوَ آخِرَتی
وَهَو ناری وَهوَ جَنَّتِیَه
أَمَّتی مِن عَظمِ مَعرِفَتی
وَجِراحی مِن جَوارِحِیَه
ای کاش یزید اینقدر خودشو بد نام نمی کرد.
ابله اگه این کارها را نمی کرد اقلا زحمتم را به هدر نمی داد.
بگذریم. هر وقت بهش فکر میکنم گردنم قرمزمیشه. وتنم کهیر می زنه.
چند وقت پیش دوست خوبم چکامه های متنبی را بمن هدیه داد دارم روش کار میکنم خیلی لذت بخشه.
توصیه میکنم شما هم نگاه کنید خیلی قشنگه.
حمید رضا ابراهیم زاده 8/8/1392
مـن مهــرحسـیــن را به دلــم داشتــهام
گفت: از یزید گفته ای . جواب مادر و حسینت را چه میکنی؟
گفتم: حسین چراغ هدایت است و کشتی نجات. مادرش مادر من نور قبسات.
اگر خانم این قریحه را جسارت به حسینش بپندارد، قطعا خودم را آتش می زنم.
گفت: مادر که نمی خواهد بچه اش بسوزد.
گفتم: چه میگویی؟ چرا قیم مادرم شدی؟
من فقط از شعر حرف زدم نه حسن شعور و رفتار و عملکرد شاعر.
گفت: ولی شعور همین شاعر. قصیده ای بافت که جهان را چندین قرن به سوگ نشاند.
گفتم: و من بر آن شعور هرگز تسلطی نداشته و ارادتی ندارم.
گفت: اما من برایت می ترسم.
گفتم :حسین امام من و تو. و پسرانش و برادران و خواهرانش و حتی یزید هم بود.
او بی گمان سفاهت یزید را می داند و با کرمش امام یزید هم بود.
مرا بیم اینست که در روز جزا بر سرخوان حسین، یزید هم متنعم باشد.
گرچه این فاجعه را ساخت به دست و دل و جانش. تا ابد آتش نفرین ندهد لطف و امانش.
گفت: آری حسین خوان مهرش گسترده است.
گفتم: و من هم می دانم که غلط یزید در قتل امامش. به درد آورد دل ما و امامش .
و سفاهتش تا ابد الاباد غلط می ماند.
اما هرگز با این ذهنیت که از جرم یزید بکاهم شعرش را تحسین نکردم.
شعریست چون اشعار دیگر. و من هم گفتم کاری با شاعرش نداشتم.
شنیدید که حضرت فرمود: از شیطان هم میشود چیزهائی یاد گرفت؟
گفت: آری
گفتم: من که عرض کردم شانس بد ما. نمی دانستم این اشعار زیبا مربوط به او باشد.
دور ازهمه ی زیبایی ها ی شعری. قطعا در دریچه ذهنم حفظش نمی کردم.
گفت: می دانم درونت را که در دل جز صفا ناید.
گفتم: پس مواخذه ام مکن. من در پی جبرانم و به نیکو شدن حالم در این خاطره تدبیر کرده ام.
و اینک به پاس آن خاطره ی مهیب مرثیه ی زیبای شاعر معاصر عرب سید بزرگوار را
به رسم ادب برای تنبه می گذارم که یزید هم بداند اگر هربار شعرش به ذهنم متبادر می شود
همان دم مهر حسین در من شعله می کشد. و از ملاحت شعر او را هیچ حظ و بهره ای نخواهد بود.
جز آه
من عشق حسین را به دلم داشته ام
در باغ دلم گل حسیــن کاشته ام
لعنت به کسی که گل عشقم چید
جای گل عشق سیه به تن کاشته ام
*******************************************
هوسات فی رثاء الحسین علیه السلام
مـن عـندک یبو الیمه تعلمنه جثیره ادروس
بـیها الغیره و العزه و بیها الشرف و الناموس
و بجذام الوفه یحسین عله حلق السیوف اندوس
الــبـیـنـه یـا بـرکـان الـغـیـره
بـیـنـه امـحـبـتک طول الوکت برکان
و بـنـار الـکـرامـه تـشـعل الوجدان
بـحـر دمـنـه یـبـو الیمه طفح طوفان
و لـجـلـک یـرخـص کـل الـغـالی
أصـلب قلب من عندک ما شفنه یبو السجاد
لـمـن صـحـت یحسین ما أرکع و لا أنقاد
و أصبح مصرعک کعبه الأهل الفخر و الأمجاد
لـیـل انـهـار اتـطـوف اعـلـیـهـا
الـدیـنک قدمت یحسین حته البلمهد یرضع
مـثـلک ما سمعنه احنه و أبداً ما بعد نسمع
ابـجـاهـک نسأل المعبود یمک سیدی نرجع
نــقــصـد قـبـرک یـا والـیـنـه
یـحسین ابعهدنه اویاک کل یوم الیمر کل عام
خـدامـک و نتشرف من انصیر إلک خدام
یـا مـن خـدمتک بیها تاج الفخر فوق الهام
خــدام ابــجــالـک نـتـبـاهـه
کلمات الشاعر الرادود السید سعید الصافی الرمیثی
حمیدرضا ابراهیم زاده
1392/8/12
http://hamidrezaebrahimzadh.blogfa.com/post-268.aspx
حق انتشار برای مولف محفوظ است