حال خراب
- ۱ نظر
- ۱۶ بهمن ۹۷ ، ۰۸:۰۸
به
شوق
آغوش گرم تو
چون نرگس مست
از بطن زمستان وخزان آمده ام
دروفای عهد خود
همچنان
مست وجوان
با
دل وجان آمده ام...
حمید رضا ابراهیم زاده
9 بهمن94
من هم مثل شما ته این معما را ماسیدم ...
از نام خوشت ادا کنم بسم الله هستی تو علی و نیست مثلت بالله
پرسند ز قوتت اگر می جویند لا حول و لا قوه الا با لله ( ملا صدرا )
گاهی وقتها که به نوشتن روی میآورم عزایم می گیرد . که چگونه افکارم را به همان ترتیب بنویسم.
تصمیم اغلب با حضرت قلم است.
و همیشه قلم وقتی روی برف کاغذ می سرد هر آنچه که دلش می خواهد می نگارد ودرانتهای تقلایش با دلم درد دل می کند.
چیزی که الان برای اسکی روی کاغذ بذهنم رسیده است ” از بچه بودنم “ است . این را می دانم که همیشه روزگار می خواستم مثل الان روزی روزگاری جوان باشم .با دقت که می اندیشم درمی یابم که:
انگارهیچ وقت بچه نبودم ولی خیلی بچگی کردم . الان هم همینطور است آنهم در اوج جوانی .
گاهی وقتها که کودکی را میبینم میاندیشم که سرنوشت او چه رقم خواهد خورد؟
آیا او قبل ازجوانی و بزرگسالی ،کودکی میکند ؟!
اگر صدای این سحرخوانان و خروس همسایه اجازه دهد تمرکز می کنم و می گویم چه باید بچینم یا بقول شماها بنویسم ، تمرکز با وجود هیاهو ی خروس مضطرب از خواب مردمان و صدای بم و محزون سحرخوانان ذهنم را آشفته بازار خود کرده است .
آدم عجیبی هستم ، مثل الان که نصفه های شب یا سحرگاهان نوشتنم گل میکند . از آن آدمهای عجیبی ... که زود به زود به آسمان زُل می زنم و منتظرمعجزه از عالم بالا هستم. چشم و گوش به بیکران می دوزم و حواسم را به صدای محیط زوم می کنم ؟ از آن آدمهایی که هرکس در نگاه اولش به من ، یاد معماهای برزخی میافتد . بله من سیلوی معما هستم این را اطرافیانم در ذهنم کاشتند . نمیدانم چرا ؟ جداً به شما میگویم چرا ؟
شاید به این خاطر که :
روزهای من به جای سپری شدن زیر چتر آفتاب مهربانی ، زیر خورشید نگرانی سیاه سوخته میشوند!
هر روز بر این معما افزوده میشود که این موجود حیران و سرگشته من هستم ، یا نه شقالقمر دیگری . این کجای معماست ؟ درست اول ترمینال معما....
آن وقت که به مسلک آیین مستان روی آوردم خیلی نوجوان بودم ، اندیشه ام ساختار سازمان یافته نداشت.
به تمام معنا اصولگرا و معمار پیشه بودم ، عجیب اصراری داشتم که از همه ی جزئیات و مسایل هستی ناخنکی بزنم.
استادی داشتم که می گفت ، کنجکاوی زیاد ؛ همچی فرقی هم با فضولی ندارد . فضولی به تمام معنا .
ظل آفتاب بدون هیچ پناهی به سایه ...
از آن زمان به بعد هر چه بیشتر میفهمیدم بیشتر معما میشدم . چند تا اسم هم دوستان به نافم می بستند. لولک ، مارکوپولو و بالتازار و ... البته این اسم ها مال بچگیهام بود .دلیلش را می توانم حدس بزنم ولی بود دیگه !
بگذریم ، مصیبت زیادی بابا مامانم کشیدند تا کار به اینجاها نکشد .
ببخشید چی میگفتم ؟!
بله تازه فهمیدم که خیلی چیزهای ریز و درشت را اصلاً نمیفهمم .
بقول گفتنی شوط هستم خودم را سرزنش می کنم که چرا اینقدر اما ، اگر ، چرا و از همه مهمتر ” ای کاش “ میگویم .
ای کاش این دلیل همه معماهایم بود ؟ اما واقعیت این است که من معما هستم ، چون هویت انسانی ام پیچیده است ومی توانم انسانی پویا باشم و تا وقتی که خودم بخواهم میتوانم جوان باشم ، میتوانم بدانم . و به آنچه که زیر آفتاب مهربانی که ” روز “ نامیده میشود فخر بفروشم که آفتابا تو هم برای من متولد شدی که سحر باشی و به فلک پا می کوبم چون پایکوبی را دوست دارم .
دیدید وقتی به آسمان شب سلام می کنیم ، ستارهها چشمک بارونمون میکنند ؟!
آنها هم دلشان خوش است از اینکه ما هستیم .هفت آسمان دلشان خوش است که مارا دارند.
این هویت ووجود همینطور دیمی بما سپرده نشده است. هزینه ی زیادی می دهیم تا ما شویم.
حضرت رحمان که از دم خود برما دماند تا بهترین وزیباترین آفریده اش باشیم.مارا جانشین خود معرفی کرد. حتی جنیان وشیاطین و شیر وفیل و گرگ ومیمون وکبوتر وطاووس وبلبل و حوری دریایی هم قبول نکنند که ما شرافت وکرامت مان بیش ازاین است مهم نیست چون ما به واسطه خرد وتوانایی هایمان بر زمین واهلش تسلط داریم. وهمین یک سایز مارا نسبت به سایر مدعیان جلو انداخته است.
سمباده وصیقل زیادی برما روا داشته شده تا بتوانیم تلاش هایمان را به فرجام برسانیم. وجلوه گری کنیم. این همه ماجرای ما نیست لیکن همیشه روزگار تا بود همین بود که یکی باید سنگ زیرین آسیاب باشد و دیگری سنگ محور بیخودآگاه همین سنگ آسیا .
درکشاکش شدن و ساختن وتاختن وآختن وباختن وچهره افروختن. هر دوی این سنگ ها معذبند و در فشار . اما دلشان از این عاشقی و به دور هم گشتن غنج میرود .
گفتم غنج ؟! راستی غنج هم گنج است آنهم که به هنگام وصال حالی به حولی میشود .
اصلاً در شناسنامه هر دو سنگ گرفتار و عاشق مینویسند : آسیا سنگ .
گرفتی الان چی شد ؟
آدم بد و خوب ، زشت و زیبا ، پیر و جوان هر چه و هرکه وهرنژاد وهرجنس وطبقه و...
توی شناسنامه شان مینویسند. آقا یا خانم. تولد و مرگ.
این وسط کارگزارانی هم هستند که مدام حواسشون به ماست.
این آقایون یا خانمهای فرشته را میگم که شب و روز زیرآب ما را میزنند و گاه زاغ سیاه گرفتاریهایمان را چوق میزنند . خوب حالا چوب میزنند . بماها میگن ” آدم ! “
نمیخواهم کسی را جز بلا بدهم . ولی می خواهم عرض کنم که من بالاخره فهمیدم توی این دنیا ی متوهم ما چه خبرهایی هست ! همه انسانهای فقیر و غنی مادی و معنوی .... همه با حالها و بی حالهای دنیا در سختی و تعب و رنجش هستند .
چه اهالی کوچه تنگ و باریک فقر ، چه اهالی محترم خیابان شمالی غنی همهشان بیزحمت باید سنگ آسیا باشند ، بعضیها بالا بعضیها پایین گاهی وقتها بالاییها پایین و گاه پایینیها بالا . گاهی اوقات سنگ زیرین که نصیب بچه محلهای کم شانسما میشود . بازهم پُز عالی جیف خالی . چی ” جیب “ خوب باشه همان جیب چه فرقی داره ؟!
خلاصه همه را درد هست . عاقل فرزانه ، جاهل دیوانه ، جوان و پیر ، مرد و زن ، ببو و زرنگ ، پیه و رند همه در این سیستم رنج ، نسیان ، مرگ و بیماری را تجربه میکنند . ( البته این سیستم چیدن الفاظ و عبارات و مهندسی کلمه عامدانه نیست ، برای مشوه کردن ریخت درد یا هر کس دیگر هم نیست ).بیشتر برای مشوش کردن این حالت غبنی است که برمن استیلا دارد.
بعضی وقتها میاندیشم که درد و رنج جزء لاینفک وجود و اعضای ما هستند . و به یقین رسیدم که این بلایا عضو حیاتیام هستند که باید باشند بقول گفتنی ” و گرنه روز ما نمیگذره “
مرحوم استادم می فرمود : « بلاها یا برای امتیاز گرفتن هستند ، یا برای آزمایش و سنجش و یا برای تنبیه شدن بخاطر سوء رفتار و کردار و ... »
بماند که چطور این مکاشفات را حضرت استاد بمن انتقال داد ، حکایاتش مفصل است ولی باعث و بانیاش یکیش همین ماه مبارک رمضان ” نفحات رب “ است . رایحه ریحان هم . همین دعای سحر ، آواز سحرخوانان ، سفره معطر افطاری ، نان و نمک .
عرض کنم که حیات ما انسانها متصل به سیستم پیچیده ی رایانهای لطیف ذات اقدس ربوبی است ، پس از تولد بعد هم وقایع حیات ته ته هم رَحِم الله . آن وسطهاش که تخت مال خودمان هست یعنی باید سازمان مدیریت برنامهریزیمان آن را فعال کند از عجایب حوادث زندگی شرم آور هر بنی بشر جانوری است .
اِی .. بی خیال موضوع .
راستی شما خود را برای مرگ چطور آماده کردهاید ؟!
اصلاً میانه خوشی با آن دارید؟!
بعضی وقتها به این نکته بغرنج حیاتی که میرسیم می گوییم حالا کو تا مرگ ، بعد لبهامان را چنان می گزیم که بیچاره لب تا چند روز از افکار صاحابش میره توی لک وتب ، همون دیگه دمخ میشه . باشه دمغ؟!
گاهی وقتها میگوییم چند روز نامعلوم باقیمانده را در سرزمین بیخیالی عشق کنیم ، در هر دو جهت به طفره سرگرم میشویم و دست دستی خودمان را به زندان ابدی وناگوار غفلت میسپاریم .
نا آگاه دَدَر رفتن یک نوع بدمرگی است .
بعضیها سنگ و دانهی لای همان سنگ آسیای زندگیشان میشوند . و مردن زیر چرخ آن آسیای بیمعرفتی خیلی ناگوار و ناخواسته و شوم است . حقیقت این است که جناب عزراییل کاری به این کارها ندارد هشدارهایش را از قبل ، هنگام مرگ همشهریان وهمسایگان و دوستان ، اقوام و عزیزانمان به ما داده بود ما کارت دعوت ها را جدی نگرفتیم .
پس دقت کنیم معمای بزرگتر را دریابیم که در یک قدمی ما پهلوان و طیب میطلبد .
حالا فهمیدید من کجای معما هستم بله من هم مثل شما ته این معما را ماسیدم !!! ...
والی الله المصیر
حمیدرضا ابراهیمزاده
81/8/30
کلیه حقوق برای مولف محفوظ است.