دارم با عشقم می جنگم
و باز چون همیشه با سکوتش بانگ میزد آوای خاموش خود را.
هر وقت تنهایی و غربت و بیپناهی به میهمانیاش میآمدند این گونه زانو در بغل داشت.
گویی دنیا با همه بزرگی برایش سلول انفرادی است.
دقائقی بصورتش چشم دوختم. پشت این چهرهی آرام میتوانستم اقیانوس عمیق و متلاطمی را ببینم که نامش را آرام شنیدهام...
به گل بوتهی آتش خیره شده بود. و رقص شعله را هیجان میبخشود.
با هر حرکت از رقصِ شعله، چهرهاش زرد و سرخ میشد.
به چشمهایش که مینگریستی یادت میآمد که هوایش ابریست.
هر از چند گاهی تکههای کاغذ را به آتش میسپرد و نگاهشان میکرد.
گویی با امانت هر ورقی به آتش جرعهایی تلخ مینوشید.
چه میهمانی و چه میزبانی؟
چه پذیرایی گرمی؟
ترسم این بود که ناغافل باران بگیرد.
دستگاه واژه خرد کنیام را به کار انداختم و گفتم: چه میکنی؟
بدون نگاه با تأخیری مطنطن گفت: دارم با عشقم میجنگم...
با این جمله مرا نیز به آغوش شعله سپرد و در آغوشش ذوب شدم و خاموش.
وجودم در آغوش شعلهی آتش می رقصید و گرمی می بخشید و نور افشانی می کرد.
و هر دم چهرهی شعله برافروختهتر و زیباتر میشد و شعله نیز متقابلا گرما و نور درونش را با ملاطفت به او پس میداد.
هر نغمهای که برای شعله میسرود و هر هدیهای که به شعله میسپرد. سکوت واژهای را پنهان میکرد...
گمان بردم او هم آتشی شعله باز باشد. که این چنین دست در حلقهی شعله دارد...
بگذار که در تنهایی نایم بتراوم
واندر غربت خویشتن باده گسارم.
من نیز طفیل ره رندان بلایم
از خویش جدایم در خویش بنالم...
حمیدرضا ابراهیم زاده - ساری
بهمن 1391
کلیه حقوق برای مولف محفوظ است
- ۱ نظر
- ۲۲ دی ۹۹ ، ۰۷:۴۴