چشمهای روباه
پائیز و زمستان آن سال ، دهکده خالی از جمعیت شده بود .
و فقط استادم و چند خانواده در ده و من که به استاد دلبستگی داشتم، تنها ماندیم.
آن شب قبل از برف باد سهمناکی وزید و خرابیهایی به بار آورد.
وکوبههای در را به هم میکوفت و صدای نبرد حلب و باد از سقف بلند بود.
از نعره مقاومت حلب برای وفاداری چیزی نگفتن بهتر است.
برق نداشتیم لامپایی روشن بود و استاد در حال تلاوت قرآن بود و من از پنجره به حیاط و کوچه مینگریستم.
روباهی مصمم از دور به طرف خانهی ما میآمد شاید او هم میدانست اینجا چراغی روشن است.
استاد داشت این آیه را میخواند:
وَنَزَعْنَا مَا فِی صُدُورِهِم مِّنْ غِلٍّ إِخْوَانًا عَلَىٰ سُرُرٍ مُّتَقَابِلِینَ ﴿الحجر: ٤٧﴾
تا نگاهی به استاد کردم، نگاهمان به هم دوخته شد.
فرمود: سهم غذای روباه را جدا کردم مهر کن و چند تکه نان و کمی آب ولرم را ببر پایین. بچههایش گرسنهاند.
اورکتم را پوشیدم و چند تکه نان و قابلمهای آب ولرم را بردم پائین.
استاد از پای پنجره به کیفیت تکلیفم مینگریست ونمره می داد.
روباه خود را کنار دیواری پناه داده بود. متوجه بچههای کوچکش نشده بودم وقتی درب طویله را باز کردم و غذایش را روی زمین گذاشتم روباه با نجابت تمام نگاهم میکرد. رفتم کنار در.
روباه آرام و شمرده بطرف طویله قدم بر میداشت وزنجیره ی تولههایش بدنبال مادر حرکت کردند.
روباه به درون طویله مشرف شد . و من از پلهها بالا رفتم.و با چشم ودل خوش آمدشان گفتم .
گویا روباه با هماهنگی قبلی به میهمانی دعوت شده بود...
نگاهی به نور پنجره انداختم. لبخند رضایت استاد از پشت شیشه پنجره بر گل رخسارشان قاب شده بود.
رفتم داخل اتاق و پرسیدم آقا شما منتظرش بودید؟
گفت: بله عزیز جان از سر شب منتظرش بودم... و...
برف سنگینی بارید و من تا صبح به نگاه روباه میاندیشیدم.
نگاهی آشنا داشت.
گویا باچشمهایش با من حرف میزد .
برای اولین بار بود که به نگاه نافذ یک حیوان فکر میکردم.
آن شب دوبار برایش شیر و غذا بردم. حتی در طویله فانوس گذاشتم که نگاه جذاب روباه را بهتر ببینم.
روباه چندین شب و روز دیگر مهمان ما بود و من هر بار خیرهی نگاهش میشدم.
و بالاخره صبح یک روز آفتابی استاد گفت: با دوستت خداحافظی کن.مهمانت عازم است.
غذایش را بردم و باز روباه بمن چشم داد.
روی پاهایش نشست و چیزی نخورد اما بچههایش خوردند.
از گوشهی چشمهای روباه مروارید اشک فرو میغلتید.
به او نزدیکتر شدم و صورت و گوشش را نوازش کردم هیچ حرکتی نکرد. حتی نگاهش را از من نگرفت. دم زیبایش را نوازش کردم. گویا نوازشم را پذیرفت . کمی با او صحبت کردم وبرایش غزل خواندم گویی گوش کردن را دوست داشت...
آخرش گفتم ببخش که بهتر از این پذیرایی نشدی.
اندکی بعد برخاستم و گفتم مواظب خودت باش...
و دیگر ندیدمش اما چشمهایش هنوز هم با من است.
سالهای بلند گذشت و من روزی عین همان چشم ها و همان نگاه را در صورت انسانی دیدم که در اولین برخورد بمن گفت: من گــرگ هستم.
گفتم : مطمئنی که روبــاه نیستی؟...
حمیدرضا ابراهیم زاده . تبریز
بخشی از دلنوشته های روزاول آبان 1391- براساس خاطراتم در زمستان1373
کلیه حقوق برای مولف محفوظ است.
- ۹۸/۱۲/۰۲
زندگی سخت آلوده است و
اسنان ماندن دشوار
و هر روز باید جهادی کرد
تا انسان ماند!
حال مشکل این است که
هر روز می توانید جهادی کرد
یا جز جهاد کاری نباید کرد!