دایره مینا

منتخب آثار دکتر حمید رضا ابراهیم زاده

دایره مینا

منتخب آثار دکتر حمید رضا ابراهیم زاده

دایره مینا

منتخب مقالات. یادداشت ها و آثار پژوهشی، فرهنگی، اجتماعی دکتر حمیدرضا ابراهیم زاده

بایگانی

خاطرات کودکی

جمعه, ۳ مرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۲۳ ق.ظ
 

 

خاطرات کودکی

 

هنوز دلم باخاطرات کودکیم قایم باشک بازی می کند ، هنوز هم هوای کودکی سلسله ی مرا می تکاند .

با وجود اینکه همه ی بکارتهای کودکانه مضمحل شده و هیچ چیزی سر جایش نیست ، ولی باز هم نغمه آواز خرامان کودکانی که در نهایت سبکبالی به خویش و دنیای خویش با همه کوچکی و بزرگی مشغولند مرا قلقلک می دهد .

و چرا رؤیاهایی که از حیاط کودکانه ی حیاتم به کابوس وحشت زندگی امروز گریختند هرگز باز نمی گردند ؟!

گاه یاد دوستان خردسالی و کودکی و نوجوانی ام می افتم .می بینم که در آنها نیز هیچ اثری از نشاط و طراوت و صمیمیت نمانده علاوه بر چندتایی که چهره در نقاب خاک کشیده اند . باقی مانده هایمان در صعوبات درّه نداری و قله ی دارایی زندگیمان کور و کچل و منگ و یابو و زرنگ و.. شده ایم .

به عکسها که نگاه می کنم می بینم :

سمت راست اولی که به طرز مهیبی به  دوربین زل زده  ضایعاتی شده و همیشه خدا دنبال آهن قراضه و آبگرمکن شکسته  وسماورکهنه می دود و انگار این تمنای سیری ناپذیر ضایع بازی برایش  اشباع شدنی نیست.

یکی معتاد شده و همیشه به دنبال جیز است .

 آن یکی که تا دیروز فکرمی کردم عاقد شده باشد .طفلک بزاز شده ودر عوض از بد زندگی، همیشه ی خدا دم در دادگاه طلاق  و دفترعقد و ازدواج پلاس است ،

این  عزب اوغلی ازحمامی بودن نتیجه ی خاصی نگرفته بود.حالا شده سوپری محله شون.

اون یکی چند زنه شده و دیگر اثری از او نیست ، آخرین بار یکی از بچه ها در سفر زیارتی آنتالیا هلال ایشان را رویت کرده بود که همچون سگ آقای پتی بیل  داشت به افق می نگریست.

کنارش این یکی بزچران زندان قصر شده ،چیزی نگفتن بهتراست .حاشای او دیوار  ما.

سمت راستش دروازه بان ما ساقی  تشریف دارند طفلکی بچه دار نمی شود و خودش را می کشد که یک انگل به جامعه اضافه کند .

اما این یکی که انگشت اشارت درغاربینی پنهان نموده است.رییس شرکت بزرگی شده و به مستعمره هایش جفنگ می گوید .

پشت سری، این آقا هم  گفته می شود سرهنگ شده و مدام از معجزات  تفنگ می گوید.

  بغلیش  همین یکی وکیل شده و اصلاً هیچ کس را به یاد نمی آورد .

این یار گرمابه وگلستان ما هم انگار عمرش به دنیا نبود. داغش مونده هنوز توی دلم.

میرزا بنویس کلاس ما  دادستان شده و تا سلام و اظهار ادب می کنیم می گوید دفعه قبل واسه چی دیده بودمت ؟!

این شامورتی باز مشهور به اصغر گشنه  هست ایشان کل سال تحصیلی  ازصبحانه ی بچه ها تغذیه می نموده است. یه جورایی دوزیست کلاس  ما بود . شده بنگاهی و چه مطنطن و  مرتب هم میگه عزیزمی . ارادت...

اینی که دستشو گذاشت روی دوش این شامورتی باز  لکن معلم شده و توی راه با خودش حرف می زند ، معلوم  نیست چه می گوید  از اولش هم با از ما بهتران می پرید.

و این یکی هم آجان شده .رد مظالم کیو نداده باباش  ! طفلک باون سگرمه هاش سیگار را با سیگار روشن می کند و خود را می سوزاند.

بغلی هم مشهور به پاکوتاه است عاشق دلخسته ای بود واس خودش . نمی دونم به ورزشهای رزمی آشنایی دارید یا نه ؟!.

پاکوتاه داستان ما یه روز توی راه  مدرسه به خونه ، درحال متلک پرونی به یه خانم بلند بالا .اعصاب برای آن بانوی پاکدامن  نگذاشت  یهویی دختره برمی گرده به عقب یه تی چاگی  مشتی و دبش  میکوبه به مابین سینه و حلق این بینوا...

انگار مخ این بشر رگ به رگ شد .!

یه دل نه صد دل عاشق ضاربه ی مورد نظر میشه. جهنم ! که بهش نرسید. ولی پاکوتاه  قصه ی ما  هم خوب دویدنی کرده بود.! واز اثرات جادویی آن ضربت گوارا ، استاد تکواندو شده الان. البته تا اطلاع ثانوی  بابای 5تا بچه هم می باشد .

ای بسوزد پدر عشق!

بغلی این استاد هم با مرگ وعزای ملت کاسبی کوچکی راه انداخته. بماند که ته صدایی هم داشت. و عقده ی داریوش شدن مونده انگار توی دلش .ن کبت چه زبان بازی شده ارواح ...ش!

مبصر کلاس ما خدا ازش نگذره ، شده سلمانی.! بی وجدان ! از اولش بین بچه ها  سرشناس بود.

 آخری سمت چپ ردیف اول  بانکی شده و از بالای عینکش چنان به توخیره می شود که گویی اولین بارآدم می بیند.

آن دیگری که پزشک شد مواظب است که دستت به دستش نخورد تا میکروب کنجکاویت  به حریم خصوصیش لن ترانی بخواند.

دیگری مدیرکل یک اداره ی کل مهم  است و دائما در جلسه پشت در بسته می خوابد.

این کچل قلی هم که استاد دانشگاه شده بی خود  و بی جهت می خندد و راه به راه بوق می زند و مواظب است کسی با وقتش تصادف نکند.

این مو قشنگ هم که همیشه ی خدا بایک مونث جدید ظاهر می شود . همچنان ازجیب  اجداد  میراث دارش تغذیه می کند.

اینی که یقه اش سفت بسته شده .گمونم الان  از بچه های بالا ست. کسی  هنوز پیاده روئیتش نکرده  است.

این برادر که  انگشتهاش را به علامت وی داده بالا ، ایشان مشهور به تیر دروازه بوده و درحال حاضر سوپور می باشند.

این چاقال  هم شده شب نامه نویس سیاسی که مدام حرف مفت می زند و توهم توطئه اش  باعث اضافه وزنش می شود.

ردیف دوم اولی مسعود نفهم هست.که شده مترجم زبان و دارالترجمه زده. منتهی زبونش نه حالیمون میشه نه زبون مارو می فهمه .

کناردستش دلقک کلاس ما را باش رستوران زده  از ترس اینکه گوشت الاغ به خورد  بچه ها بدهد کسی نزدیکش نمی شود.

مورد داشتیم که  یارو گشنه خان میره عرض ارادت و یادآوری عهد شباب . اینم اصغرک را می بنده به شیشلیک الاغ میت. گشنه خان که  کیفور میشه دلش میخاد از طرز پخت این شیشلیک بازدیدی محرمانه بفرماید  و مطابق با کنجکاوی ژنتیکی اش که به دایی جانش  کمیسرغضمفر رفته.که هیچکی جلودارش نبود. منتها گندش اونجایی در اومد که گشنه خان میره پشت در خروجی آشپزخونه تف هوارکنه.. .چشمش میفته به سلاخ خان  وخلاصه  زل میزنه به سلاخی واون چیزی که نباید ببینه. چشمتون روز بد نبینه اصغر دیگه انگار با این صحنه ی دلخراش  اکبرشده بود. آبرو واسه دلقک نمی زاره...

ای بسوزه این  پدر نداری!

اینی که علم یزید کرده تنش هوشنگ شب پره هست تاجر ورشکسته ی فرش هست از بد زمانه .بی ادبی نباشه مرتیکه افتاده توی بیزینس خاله خانباجی به کشورهای عربی.

این پائینی  راننده ی آژانس است و داخل ماشینش همیشه  ی خدا عروسی است  ...

یکی در کارگاه خیالش همچنان شعرهای غم انگیز می سراید و بغل دستی اش که همچنان گاب نه من شیر ده مانده است .

این یکی همچنان چپکی نشسته و فیلسوفانه به دار دنیا بددهنی می کند کسی را نیافته که نبرد مسلحانه بفرماید.

اینم که عینک پرفسوری  نصبیده  است برقوزی دماغش  عامی اوغلای شاپورشامپانزه است .فعلا حسابدار شهریدار می باشد.

اینم از شاپور شامپانزه که همچون ایزی لایف بسته ها گشاد  راه می رفت. جاسوس مدیر هم بود. کارمند ارشد اداره راه شد. نمیدونم چرا همش فکرمی کردیم این بشر  حداکثر کارگر سیرک خواهدشد.

ای بسوزه پدر بد شانسی.!

اینی که کنارم نشسته و دستش را زیرچانه اش استوار کرده کسی نیست جز فردین جان. فردین که معرف حضورتان هست . داستان دارم باهاش.!

بگذریم : خلاصه  یکی آنقدر پول پارو کرده که خودش را گم می کند و دیگری آنقدر پولدار نشده که خودش را پیدا کند.

چندتایی  هم مثل من زیردست و پای اراذل و پولدارها و رئیس بزرگ ها و خرشانس ها جا مانده ایم .

ستون فقرات جوانی ما ، درهم شکسته و خبری از عزت و لذت نیست ، به هر کسی که برسیم ، می گوئیم خوب دیگه چه خبر ؟!

اساساً گذر از جوانی و نوجوانی و رسیدن به عالم پدرشدن و مادر ماندن ... می شود؛  نوعی سوختن و ندامت وآختن و ساختن و باختن و تاختن .

کسی نیست که جواب کودکیمان را بدهد که با بی رحمی تمام زیر شلاق مقتضیات وگذر زمان ، برای همیشه جامانده ایم ، و در بازارچه ی شلوغ مادیات گم شده ایم .

کاش به همراه این همه اختراعات الکترونیکی، می شد دوباره به منوی اصلی بازگردیم .از دست دادن عمر ، پدر ، مادر و بستگان و دوستان وحتی فرزند هرکدام غمی و چینی پر پیشانی مان می گدازد و افسوس که در همین گیر و دار کارت دعوت حضرت اجل هم بما می رسد و ما هنوز هم به آرزوهامان نرسیده ایم .

 

 

 

 

حمیدرضا ابراهیم‌زاده

 ۱۳۸۷/۳/۱۶

کلیه حقوق برای مؤلف محفوظ است

  • حمیدرضا ابراهیم زاده

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی