دایره مینا

منتخب آثار دکتر حمید رضا ابراهیم زاده

دایره مینا

منتخب آثار دکتر حمید رضا ابراهیم زاده

دایره مینا

منتخب مقالات. یادداشت ها و آثار پژوهشی، فرهنگی، اجتماعی دکتر حمیدرضا ابراهیم زاده

بایگانی

ادب ارادت

دوشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۴۴ ق.ظ

ادب ارادت

 

انسانها برای فرار از تنهایی به چیزهایی پناه می‌برند که با آن بتوانند غربت خود را پنهان و استتار کنند.

گریزگاههایی که زخمهای عمیقشان را مرهم و التیام بخشد.

 

داشتن دلخوشی، وابستگی به معشوق، حرفه و هنر، دوستان متفاوت، دلبستگی به جمع آوری اشیا و سرپرستی حیوان  گل و گیاه و پناه بردن به افیون. عمده ترین پناهگاههای انسان از غربت درون هستند.

 

حس متوقعانه‌ی انسان نسبت به جامعه‌ی زیستی‌اش مطالباتی است که احساس امنیت و رفاه و لذتش را ارضا کند.

ما آدمها متوقع هستیم تا در قبال فعالیت هایمان و ابراز احساسات خود بر افراد و خانواده و جامعه پاسخهای معتنابهی و همتراز از آنها برایمان ساطع شود. برای همین دوست داشتن و عشق ورزیدن اگر دوطرفه نباشد منجر به حقارت و بیماری و نقص در فرد و اصل رابطه می گردد. زیرا نتیجه ی هر عملی مستلزم کنش متقابل است تا آن عمل پویا  و زنده محسوب شود. همینطور توقعات سامان یافته ما از خانواده که وظایف فردی ما بصورت هنجارهای متعادل نهادینه می‌شود.

 

در مورد گرایش به مواد افیونی و سایر وابستگی‌ها باید گفت چون توقع بیمارگونه‌ای با انسداد مسیر تفکر مثبت روبروست. و واقعیات در زیر آوار فرار از حقیقت پنهان می‌شود. بدیهی است که بیمار به تنگناهایی می‌گریزد که از نوع دیگر و معمول آن گریخته است.

جهان بینی معقول می‌گوید: فشارها و ناملایمات و انسدادات و رنجها برای انسانها خلق شدند تا با این ابزار به گنج برسند.

 

اما در سایر موارد عشق و دلبستگی به اشیا و آمال و آرمانهای دیگر، نیازهای فردی در همان مورد اشباع و اقناع می‌شود. مانند مثال کسی که با شغل خود ازدواج میکند. زیرا همیشه از خلا عاطفی رنج برده است. و این امر مفرّی برای پاک کردن صورت مسئله است. یعنی زندگی فردیش از مسیر طبیعی خود خارج شده است. و با انسداداتی مواجه است که راه برون رفت و پاشنه‌ی آشیلش این مقطع بود.

 

ما انسانها وقتی در عواطف و احساساتمان آسیب می بینیم و توقعاتمان در این حوزه ی حساس و خطیر برآورده نمی شود به این درد دچار می‌شویم. نوعی سرپوش گذاشتن به  بحران و یا واقعیتی هولناک و فرار از حقیقتی که برایمان گران و گزاف تمام شده است. شاید ساختمان دروغ و فریب از همین جا سازماندهی می‌شود.

بهتر است واقعیات را بپذیریم و خلاها را با جایگزینهای اصلح پر کنیم. و نسبت به عشق و مودت و مهرورزی احساس بی‌نیازی نکنیم. محبت وعشق و مودت چیزی نیست که بتوان آن را از بازار خرید و یا ارزیابی و محاسبه کرد.

زیرا امر قلبی قابل حسابگری نیست و هرگز عاشق برای علت معشوق پرستی‌اش پاسخ معقول نمی‌دهد.

هرگز امر دل قابل واگذاری و ارزیابی با امر عقل نیست. همچنانی که امر وحی و الهام قلبی و فرا زمینی است. امر عشق نیز قلبی و فرازمینی است.عشق تنها نیرویی است که تمام خلاها و ناهمواریها را با حضورش اشباع می کند. دردها و ناملایمات را بر می‌چیند و راسخ و قویم و شادمان می‌تراود و زخمهای کهنه را التیام می بخشد.

 

 

با این توضیحآرمانهای فرا زمینی فقط با کلام و سخن قابل بیان هستند.

زیبایی دوست داشتن و اشتیاق فقط با شعر و غزل و موسیقی قابل بیان و تفهیم و تعمیم است. و با ابزار سخن و بیان و موسیقی می‌توان دریافت که زیبایی چیست و چه کسی زیباترست.

 

 

با این توصیف زیبایی پنهانی هرگز نیازی به آرایش ندارد.

 

زیبایی همچون عطر خوشایندی است که تأثیرش را بر ظرف خود و محیط می‌گذارد و دوست داشتنی و جاودانه می‌ماند. از این رو شنیدن واژه‌های مشفقانه و عاشقانه همواره زیباترین و گواراترین لطیفه‌ای است که نیازها و عطش بشر به دوست داشتن و دوست داشته شدن را اقناع کرده است.

 

ارادت به دلخوشیها و خواستنی‌هایمان ادب پذیرترین رفتار زیستی ماست. احترام به توقع معشوق و عاشق یا همان تمکین هرگز وظیفه‌ای دشوار و گزاف نیست بلکه ادب و هنری است که فرزانگان ارادت صاحبان آن هستند.

 

ادب ارادت، ادب تسلیم و خوشبینی و کرامت است. ادب ارادت، آداب محبت و ایثار است.

 

همچنانکه وضو ادب است برای نماز و هم کلامی با ذات جل اعلا. معاشقه نیز ادب است برای لذت وصال حبیب و محبوب و عزت عاشق و معشوق.

 

ایثار و اشتیاق و خیرخواهی و فداشدن و رنج کشیدن و بلا دیدن برای محبوب همان ادب ارادت است.

 

 حمید رضا ابراهیم زاده

 

یازدهم اردیبهشت1392

 

 

 

کلیه حقوق برای مولف محفوظ است.

 

 

  • حمیدرضا ابراهیم زاده

نظرات (۴)

چشم باز کرد: به خودش درمیانه آینه چشمک زد نگاهش در قاب آینه گره خورد. خیره ماند گفت : مگر تو همان آینه نبودی که تا چشم تو چشم ام شدی دل بسته ام شدی؟ چرا اینقدر با کینه به من می نگری بعد دست مشت کرده اش را تا وسط آینه قدی برد وآینه گفت :زلیخا نه بزن محکم بزن مشت چرا ؟ سنگ بردار و ریز ریزم کن آینه با بغض ادامه داد : گناه من زود باوری است بزن راحتم کن دست لطیف وظریفش فشار را بر آینه برداشت وگفت :زمان عاشقی من یادت نیست آینه گفت : نه این که خودت با سنگ به اقبالت نزدی نه اینکه خودت را خار و ذلیل خاص و عام نکردی نه اینکه عشقت را به سراب نبردی نه اینکه گنداب هوست لحظه ای ناب با پاک ترین آدم نه آینه دنیا را ،عبرت تاریخ نکردی زن هنوزنجواهای آینه را که مثل تیربه روحش می خوردرامی شنید که ناخن های بلندش را به صورت خنج کشید
و همین طور که زار می زد با ناله گفت : یوسف ......بی پناهی برایت خوب شد، برایت حتم دارم زندانی بی گناهی در این دنیای نامردی بهترین خواهد شد .تو یوسفی و باید پنهان باشی مگر نه این که جواهردر صندوقچه می گذارند تادر امان بماند جزاینکه به هوای گرگ تو را در چاه انداختند و تو نجات یافته عزیز مصر شدی ! خدایت تو رادر کنج زندان هم نجات می دهد صورت سرخ و خون آلود خود را دوباره در آینه دید گفت : ازوقتی رفته در و دیوار و همه زندگی ام بر من زبان طعن دارند آینه با بی حوصله گی گفت : بهانه تراشی نکن ! صورت خراشیدن برای همه ما که دم به دم منتظر چشمان نجیب آن انسان کامل بودیم عادی است مگر ندیدی چطور اسب یوسف یک روزه دق کرد چرا تو که ادعای محبت او را داشتی سنگ کوب نکردی !پس جز هوس چیزی نبود کجا عاشق بودی جز زجر دادن او چه کردی ؟! زلیخا که انگار چیزی یادش آمده فوری از جلو میز آینه بلندشد و جهید دوان دوان تا دم اتاق سابق یوسف خود را رساند نفس نفس می زد قلبش محکم می کوبید که در رابویید آهسته در را گشود چرا من اینجا رافراموش کرده بودم مگر اینها محرمان همیشگی یوسفم نبودند مگر یوسفم جز در اینجا جایی می آرامید با اینکه همه اشیا اتاقش بوی خاک و کهنگی و گرد غربت می داشتند در چشمش تک تک آنها جذاب و دوست داشتی بود
یکی یکی لمس می کرد وحض می کرد گاهی چیزهای ساده مثل قلم و کاغذ هایش تا حتی شانه و لباس هایش ذره ذره به چشم گذاشت و مرتب یوسف یوسف می کرد از حماقت اش گلایه داشت چاره ای نبود از دوری و سختی هجران اش فقط نرم گریه کندو بر خود نفرین و لعن بفرستد بافت پرده پوسیده اتاقش با تمام وجود لمس می کرد و از پرده دریش نالان بود بر طبل وجدانش مرتب و بی امان می کوبید سرش را بر بالین یوسف گذاشت و گفت : رلیخا هم بالین شدن با او این ارزش داشت که این همه انگ به تو بزنند ؟ راسنی چرا یوسف با اینکه درقصربزرگ شده بود همیشه نجیب و نگاهش از نگاه مستقیم من می دزدید ! آری او خود باعث شد که من نسبت به او حریص شوم ایقدر نجابت در مورد برده ای زیبا رو اصلا در دنیا بعید است ! باارامش خواستی صندوقچه لباس های یوسف را گشت اولین پیراهنی که خودش برای یوسف خریده بود را پیدا کرد آشفته به خود نهیب زد قرار بود برایش مادری کنی چرا این پرنده پناه آورده به قفس قصر را بی آبرو کردی آخر چرا زهر رشک بردن به زیبایش راسوار قایق خودخواهی پست خود کردی ! لعنت به تو که همه چیز را برای خود می خواهی لباس کودکی یوسف را بویید و شوق وذوقش برای پرورش یوسف را از کودکی تا کنون داشت و خود با آتش شهوت آن را سوزانده بود را در خاطر مرور کرد حیف من که اینقدر بی جنبه ام ! از عشق همین خاطره می ماند و بس ******** گلدان لب پنجره می ماندو بس از جا برخواست و ناامید به آینه پر غبار کنج اتاق محقر یوسف نگاه کرد آهسته با کف دست غبار از آن گرفت بعد آرام صورتش را به آینه نزدیک کرد و نفس خود حبس کرد در دل با خود گفت : روی این آینه جای نفس های یوسفم نقش بسته کاش حرمت اش را نمی شکستم کاش هنوز آن جوان زیبا رو و خوش سیرت ،در این سر سراها قدم بر می داشت و من از دور حض رفتار موقرش را می بردم آینه یوسف به گوش اش خواند : عاشقی اصلا بد نیست ولی دیده بگشا که خدای یوسف زیبا تر است
آرام زلیخابوسه ای بر آینه زد و با تعجب گفت : چی گفتی ! دوباره تکرار کن ....فکر می کردم تو از همه با من بد تری ! اصلا می دانستی خجالت زده تو بودم که این همه سال تمام رخ یوسف هر روز چند باراومی دیدی و من با بی رحمی تورا از او دور کردم تو محرم خلوت های یوسف بودی و من خلوت خلاف عرف و معرفت از او خواستم وقتی که من خجالت زدم ام که حتی با تو که انیس تنهایی های یوسفی حرف بزنم از خدایش خجالت زده نباشم ؟ آیا خدای یوسف این گناه من را می بخشد ؟ آخه با خدای یوسف روی کدام پل قرار ملاقات بزارم که پل های شکسته بین ما بسیار است ! آینه خودش به زلیخا نزدیک تر کرد و گفت : طلای اصل و بدل در این دنیا مکاره بسیار است و اینقدر شبیه هم می سازند که چشم ها اشتباه میکنند تا محک ندانی به راحتی گول خوردی و بدان شیطان حتما در این کار نفست را فریب داده و پرده برفطرتت انداخته و تورا قربانی یا بهتر بگویم شکار خود کرد ه هنوز متوجه نیستی ! اگرخدای تو و یوسف و همه کاینات یکی است ! خدا نسبت به تو زلیخای گناه کار هم غیور و دنبال بهانه است ..... بعد با کمی مکث ادامه داد: راستش دلم لک زده برای یوسف! انگار از وقتی که او را ندیدم دیگه خاصیت آینه بودن ندارم آخر بدون او را منعکس کردن برای من چه افتخاری دارد ؟برای همین عزا دار بودم و به گردو غبار عادت کرده بودم ولی وقتی دست به صورت ام کشیدی دوباره دیدم متوجه شدم هنوز من خاصیت آینه بودن را دارم بعد مرموز سر به گوش زلیخا کرد و گفت : بزار رازی برایت فاش کنم : یوسف همیشه در من که می نگریست یاد خدایش را می کرد و از غربتش در این قصرناراحت و نالان بود بعد با مکثی گفت : اون احتیاج به خلوت با خداداشت ولی هیاهوی قصر گاهی مانعش می شد با اینکه کار تو مکرو حیله ای بیش نبود ولی برای او دروازه ای برای سفر عشق بود آنجا که به اذن خدا در های بسته تو را باز می کرد می دانست برای اثبات عاشقیش باید مرارت بسیار بکشد آبرو و ننگت بی عفتی تنها هزینه این سفر بود و به راحتی آن را پرداخت همان طور که در کودکی از دست دادن عزیزانش راخرج اینکار کرد . چیزی در درون زلیخا به جوشش آمد انگار همه اینها نشانه بود که زلیخا از طعنه های آینه خود به چراغ راه آینه یوسف برساند از آن به بعد جایگاه زلیخا در این اتاق بود و خودمعتکف سرای محقر او کرد ومحرابش همان محراب یوسف ! کاش تقدس سخنان بین زلیخا با خدای یوسف را می دانستم تاراز دل شکسته را می فهمیدم مطمینم زلیخا هنوزعاشق است و این عاشقی دیگر مرز همه چیزرا دریده و مرغ دلش تا اوج عرش در حال حرکت است . این بار زلیخا باید معنای بندگی رابفهمد .و چقدر برایش شیرین و پر حلاوت است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی