دایره مینا

منتخب آثار دکتر حمید رضا ابراهیم زاده

دایره مینا

منتخب آثار دکتر حمید رضا ابراهیم زاده

دایره مینا

منتخب مقالات. یادداشت ها و آثار پژوهشی، فرهنگی، اجتماعی دکتر حمیدرضا ابراهیم زاده

بایگانی

جنگ

سه شنبه, ۹ آبان ۱۴۰۲، ۰۶:۱۰ ق.ظ

جنگ بی رحم ترین و هولناک ترین  و بلکه روسیاه ترین واژه ی  تاریخ  است که حتی مرگ هم از این واژه می ترسد.

نمی دانم خالق جنگ کیست وجنگ را باید به گردن چه کسی بیندازم.؟!

دین،میهن ، مردم، حق، غیرت، مرز، عدالت، سعادت یا.... 

بی رحم ترین پدیده ای که می تواند در تاریخ بی رحمی ها واژه نامیده شود خود واژه منحوس ونا مانوس جنگ است.

زشت تر ازاین نیست ملتی بگویند جنگ جنگ تا پیروزی!

آخر وعاقبت همه جنگها خونریری و جنایت است...

اوایل دی ماه سال۱۳۹۳بخاطر سفر دانشگاهی ام به شهر کوت عراق با مرز نشینی از هم میهنان عزیزم از اهالی مهران دوست شدم .

در بین مسیر با تانک ها و ادوات جنگی از کار افتاده زمان جنگ مواجه شدیم.تمام آثار سنگر و کانال و جان پناه و حالت جنگی وجود داشت.

و مناز روبرو با منطقه ی کاملا جنگی و رعب آور روبرو شدم.

دشتی که در آن مین کاشته بودند تا آدم ها را درو کنند.!

وکوه وتپه هایی که جای جای بدنش آثار خراش وزخم و سنگر داشت.

گفتم ؛سالهاست جنگ تمام شده است اینها همچنان برقرارند!

سنگرها وجان پناه های مقابل هم .

گفت؛ برای ما که جنگ تمام نشده داریم با عوارضش هم‌می جنگیم!

  دیدن خراشها ودستکاری های کوه و دره ها و پشت گردنه های خط مقدم باعث شد بدنم منقبض شود.

احساس کردم در خود جنگ قرار گرفتم!!

گفتم؛ جنگ زدگی را در مازندران با مهاجرین می دیدم الان دقیقا خط  مقدم را بدون حضور صاحبان سنگرها می بینم.

توپ وتانک های باقی مانده از هر دو طرف که مقابل هم، یکدیگر را هدف قرار می دادند. و بدنهای هم را می دریدند!!!

همه این ادوات مملو از افراد بودند. واین کانال ها ومیدان های مین هنوز هم جامانده های بچه های ما را در خود پنهان کرده است.

همینطور که داشتم احساسم رااز جنگ می گفتم،

به منطقه بسیار هولناکی رسیدیم که شرائط منطقه به قتلگاه بودنش شهادت می داد.

این نقطه انرژی عجیبی را ازمن گرفته بود.

مشخص بود اینجاچه خونهایی ریخته شده است. محو تماشای یک ترس واقعی شدم ساعت از پنج ونیم  صبح گذشته بود .سپیده ازسمت شرق دشت به سوی ما  گام برمی داشت.

هیچ خطری هم مرا تهدید نمی کرد.

راهی مرز بودیم و من با دقتی که داشتم، دیدبسیار خوبی نسبت به منطقه یافته بودم.

سکوت وهم آلودی که ارواح هزاران نفر را به آنجا کشیده بود و گویا نعره وناله همه ی آنها را می شنیدم.

گاه از فرط ناگواری و ناراحت آهی می کشیدم ویا کلمه ی تاسفی بر زبان‌می راندم.

دوستم گفت؛  من جنگ زده‌ام! جنگ مرا زده است.!!!

دستش را به سمت گوشه ای نشان داد و با صدایی بغض آلود گفت؛

همین جا مادرم را کشتم!

مادرم و برادرم را که در شکمش بود!!!

گفتم؛ آرام باش.

بغض وگریه اش را بلعید و باهمان حزن وبغض زیر لب فاتحه ای خواند ومن نیز!

این جا دو روستا بین ما وعراقی ها وجود دارد که بیشتر ارتباط مردم این منطقه بین دو روستاازاین گذرگاه است از قدیم این گذرگاه بوده است.

هر دو روستا فاصله زیادی با شهرها و روستاهای دیگر کشور خود دارند.

مردم هر دو روستا باهم قوم وخویشند!

مادرم از این روستابود و دایی هام و خیلی از اقوام مادری ام!

پدرم وعمو هایم نیز اهل این طرف مرز هستند.

و اینجا منطقه صفر مرزی است این گردنه و دره و تیغه دقیقا مرز بین دو روستا بلکه مرز دو کشور است.

صدایش را بلندترکرد وگفت مرز حق و باطل! و بلند گریست.

ضجه می زد و پشتش می لرزید.

گفتم؛ آروم باش. همه چی تمام شد!

چراغ های روستای مقابل سو سو می زد و مردم همه در خانه هایشان خوابیده بودند.

نه صدای پارس سگی نه صدای جیر جیرکی صدای سکوت بود و بس!

کمی به سمت دیواره ی کوه گام برداشت ایستاد و رو کرد به صخره ای کنار دست راستش گفت؛

 من اینجا ایستاده بودم!

بما گفتند هر جنبنده ای را دیدید بزنید.

دقیقا تکیه گاه خوفناکی بود که مشرف به جاده و شیار تنگی است که درصورت خطر طرف مقابل هیچ راهی جز پرواز بسوی دیار ابدی ندارد.  

« گفت؛ اوایل غروب بود. همه جا تاریک‌شده بود. تابستان اینجا ۵۰ درجه می شود.

آن روزهم بااینکه پاییز از راه رسیده بود خیلی گرم بود. مرا اینجا وادار کردند وچند نفر هم اینجا و پشت سرم نشسته بودند و با بیسیم مدام‌مشغول صحبت بودند .

عموی من بعنوان بلد و نیروی رزمنده محلی کنارشان نشسته بود. و از وضع توپوگرافی منطقه توضیحاتی درباره شکاف و شیار و مختصات همین جاده می داد.

هوا کاملا تاریک شده بود و چشم چشمی را نمی دید!

از فاصله هفتاد متری! شبحی دیدم  و گفتم؛ عمو انگار کسی داره میاد سمت ما.

بلافاصله فرمانده گفت ؛ هیچ جنبنده ای نباید سمت ما بیاد . بزنش!!!.

با اینکه نوجوان بودم با صدای مردانه و غرایی داد زدم؛ ایست !.

اما شبح  به سمتم حرکت می کرد و خیلی نزدیک شد اما چیزی را نمی توانستم بوضوح ببینم.

فرمانده با تاکید گفت ؛ بزنش!

گفتم ؛ایست.!!!

شبح  باز هم به طرفم می آمد و نایستاد.

گفتم؛ بسم الله الرحمن الرحیم. خدایا خودت به دادما برس.

فرمانده گفت:  معطل نکن بزن.!!!

و من به ناچار شلیک کردم.

از اسلحه ام چهار گلوله رگباری شلیک شدو بلافاصله صدای ناله ای برخاست.

انگار طنین ناله و گلوله با صدای کسی در آمیخته شده بود.

جای تجزیه وتحلیل صداها وجود نداشت.

 و سکوت برقرار شد.

ده دقیقه ای همچنان سکوت بود نه صدای پایی و نه صدای شلیکی.

صدای ناله آشنایی بود...

که ناگاه ضعیف و سپس قطع شد.

گفتم؛ می تونم بروم ببینم کیو زدم؟

فرمانده گفت؛ نه!

عمویم بی توجه به افاضات فرمانده به حالت نیم خیز سمت هدف و شکار رفت. چراغ قوه اش را روشن و خاموش کرد‌ و زود دوید سمت ما.

بمن نگاه کرد وسرش را انداخت پایین.

 فرمانده گفت ؛ چی شده موسی!

با مکث و سختی گفت؛ مادرشو زده.

گفتم ؛ مادرم!؟

مادرم که....!

گفت؛ آره مادرته. خودم دیدمش. 

بدون هیچ مکثی دویدم سمت مادرم.

که بلا فاصله به سمتم شلیک شد.

خیز رفتم  وخودم را به شکارم رساندم.

حتی در تاریکی چهره مادرم مشخص بود.

مادرم بی جان مرا نگاه می کرد...

همه جا را خون گرفته بود مادرم در خون خود آرمیده بود.

از اعماق جان نعره ای زدم. و مادرم را صدا زدم. وبه خبطی که کرده بودم  بخودم ناسزا می گفتم.

نا گاه از آن سمت صدای دایی ام را شنیدم با صدای بلند صدایم می زد ؛ بشیر! بشیر!

تویی پسر!

گفتم ؛آره خالو جان منم قاتل مادرم...

دایی ام در فاصله صدمتری ام بود و خودش را از دیواره ی شیار بمن می رساند فرمانده داد زد جلو نیا !

وبه عمویم گفت؛ نزار کسی بیاد این طرف.

عمو گفت ؛ داییشه می فهمی؟

ما قوم وخویشیم.

اونی که کشته شده مادرش هست!!!

فرمانده با لهجه مشهدی اش گفت؛  باشید مگه قوم و خویش دعواشان نِمُره؟؟

باوجود صدای هق هق گریه های من ، صدای جر وبحث اینها از این فاصله می آمد .

و دایی ام رسید به کنارم و مادرم را دید و همدیگر را در آغوش گرفته بودیم...

صدای عتاب فرمانده همچنان به گوش می رسید..

عموم داد زد وگفت؛ هر خری هستی باش اینجا خانه ماست و اینها هم خانواده من هستند.

نمی دانی ؟ نگاه کن.!!!

فرمانده گفت؛ مگه نمی بینی جنگ شده! این یه دستوره...

عمو حرف و صدایش را برید و گفت؛ دستوره که دستوره. بگور سیاه.

بشین سرجات! تا دستورت بیاد.

بی درنگ صدایم زد؛ بشیر! بشیر!!!

داییم جواب داد؛ موسی تویی؟؟

عمو گفت؛ آره. فقط زود بیایید اینجا. اون جا امن نیست.

دایی گفت؛ موسی چیکار کردید؟

عمو گفت؛ خودتون چیکار کردید؟؟

دایی گفت؛ اینجا که هیچ کس نیست چرا زدینش.؟؟

عمو چیزی نگفت گویا چیزی برای گفتن نداشت.

داییم؛ نگاهی به سرتا پای خونین مادرم انداخت و گریست سپس مادرم را در آغوش گرفت و بمن گفت؛ پاشو بریم...

گفتم؛ دایی جان بلند بشیم بما شلیک میشه.

گفت؛ اشکال نداره از پشت سرم هیچ کسی توی این شیار مشخص نیست.

فقط تا گفتم سه ! از کناره دیواره چپ بدو.

گفتم؛ دایی ! من که داشتم می اومدم بمن شلیک شد دید دارند.ازاون پشت.شماچطور تا اینجا اومدید؟

دایی گفت؛ لرزون وترسون...

چند بار به مادرت گفتم نریم خطر ناکه!

مگه حرف گوش کرد. حالابیا و ببین .

و باز گریه امانم نمی داد.

مادرت می خواست برگرده خونه...

بهش گفتم؛ خواهر جان  همه رفتند روستا ها خالی شده گوش که نکرد....

همین طور گریه می کردم دایی ام نهیب زد و گفت؛ زود باش

مادرم را محکم در آغوش کشید و پیشانیش را بوسید وگفت؛ 

بشیر حاضری؟

با حرکت سرم قبول کردم که آماده ام!

حالا

 یک  دو  سه.

پاشد و خیلی سریع سمت دیواره سمت جان پناه دویدیم.

هنوز به جان پناه نرسیدیم که صدای ممتد شلیک از پشت سرمون دوید.

گلوله ها به دیوار وسنگ های اطراف می خوردند و زوزه می کشیدند و کمانه می کردند.

 رسیدیم به جان پناه.

عمو گفت؛ ناصر ! حالت خوبه!

دایی گفت؛ آره نمی بینی که خیلی خوبم؟ و مادرم را نشان شان داد.

سه تایی گریستیم.

فرمانده سکوت کرده بود.

هر سه به سمت روستا حرکت کردیم.

روستایی که همه آرزوها و خاطرات ما در کوچه پس کوچه هایش خفته بود.

 تا صبح نشده مادرمان را بخاک سپرده بودیم. 

در  روستا هیچکس زندگی نمی کرد.

انگار اینجا هرگز جای زیستن نبود....

مادرم بار دار بود.

از چند نفری که مانده بودند و بارو بندیل به دوش مهیای کوچ کردن بودند.

قابله ای پیدا کرده بودیم که بچه را از شکمش خارج کند...

صدای بلند گریه های بشیر طنین انداز شد...

با گریه های بشیر گریه ام گرفته بود...»

گفتم؛ متاسفم!  روحشون شاد.

 آره جنگ همینه.دایی ها مقابل عمو ها و...!!!

همدیگر را در آغوش گرفتیم.

شاید بشیر آرام شود.

انگار از زخمی عمیق می سوخت،هق هقش درناک بود!

پس از این همه سال هنوز داغش تازه مانده بود...

 

 

نهم آبان ۱۴۰۲

حمیدرضاابراهیم زاده

 

 

تمامی حقوق  مربوط به این اثر درانحصار مولف محفوظ می  باشد

  • حمیدرضا ابراهیم زاده

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی